#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_15
و بعد در آنى نگاه مهربان و لبخندش از چهره اش رخت ميبندد و به من چشم ميدوزد
_ سلام دادن خيلى انرژى ازت ميگيره؟
و من هنوز گيج و گنگ مانده سلامى به آرامى ميدهم و با چشمانى غرق در علامت سوال به عمه چشم ميدوزم عمه هم كه با عشق فقط قد و بالاى غول جذاب را رصد ميكند و بالاخره نيم نگاهى به من هم مي اندازد و ميفهمد كه وقت معرفى است
_ يلدا جون ايشون آقاى نامدار هستند كسى كه وكيل برات گرفت و همه كار واسه تموم شدن اون جريان كرد خيلى بهشون مديونيم
خيلى سرد رو به نامدار ميپرسم : چرا به ما لطف كردى ؟ اصلا كى هستى؟
عمه به پهلويم ميزند و لبش را گاز ميگيرد و نامدار هم كه اصلا انگار حرف مرا نشنيده است بى توجه رو به عمه ميكند و او را به سمت اتومبيلش هدايت ميكند با ديدن ماشينش كه درست شبيه خودش غول است جا ميخورم در دل ميگويم اين ماشينه يا كشتى؟!! دست كم يك ميلياردى ميرزه
صحبت هاى بين عمه و نامدار برايم مهم نيست و نميشنوم من فقط درگير علامت سوال هايم هستم،
درب عقب ماشين را براى من و عمه باز كرد وقتى سوار شديم متوجه شدم مرد ميانسالى با لباس رسمى پشت فرمان است كه هول ميشود و از نامدار به خاطر پياده نشدن عذر ميخواهد و نامدار با علامت دست به او دستور ميدهد كه پياده نشود و سپس خودش در كنار راننده نشست و درب را به آرامى بست ، طبق عادت هميشگى ام در صندلى ولو ميشوم و پاهايم را از زانو به پشت صندلى جلويى ام كه صندلى راننده است تكيه ميدهم ،حتى اينبار كه سوار همچين ماشين گران قيمتى شده ام اين عادت مسخره را فراموش نميكنم، شال مشكى نازكم را روى صورتم انداختم وقتى آرايش نداشتم حس بدى داشتم از ديده شدن صورت بى رنگ و لعابم و افشاى ضعيف بودنم، از زير شال چون نازك بود همه چيز را ميديدم
نامدار كمى متمايل به صندلى عقب هيكل گنده اش را تكان داد و به من با يك نگاه متعجب توام با تاسف و تحقير خيره شد
عمه هم حتما متوجه
نگاهش شد كه دوباره به پهلويم زد
_ يلدا ، يلدا جان پاشو درست بشين اگه حالت خوب نيست سرتو بزار رو پاى من
romangram.com | @romangram_com