#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_13

جز نور سفيد چيزى نميبينم و دوباره سعى ميكنم تار ميبينم ، هيبت مردى مشكى پوش درست رو به رويم مرا وادار به تلاش و تلاش ميكند كم كم تصوير واضح تر ميشود ، اين غول زيباى جذاب عزرائيل است؟! تنها چيزى كه از تصويرش در ذهنم ماند هيبت و زيبايى است ، باز ناخود آگاه چشمانم بسته ميشود

باز همان صداى بم

_ پرى خانم بيا عزيزم بيا بس كن گريه و ماتممو چشم هاى عسلى دوباره باز شد برات



صداى هياهو و خدا و خدا كردن زنى را ميشنوم خودش است عمه پروينم تنها كسِ دلِ بى كسم ...

قربان صدقه ميرود به پرستارها التماس ميكند نوازشم ميكند دلم ميخواست قدرت داشتم در آغوشش بكشم پيشانيم را ميب*و*سد

_ تو كه منو كشتى مردم اين ١ هفته مردم خدايا شكرت خدايا هزار مرتبه شكر



پر از سوالم و ناتوان از پرسيدن براى دلخوشى اش لبخندى كمرنگ ميزنم و چشمانم را به سختى كمى باز ميكنم ...



(٤)=>

كاملا كه به هوش آمدم و هوشيار شدم احساس سنگينى در دستم دارم. واى خداى من حتما دستم را با دستبند به تخت وصل كرده اند حتما چون حالم بد شده از بازداشتگاه به بيمارستان منتقل شدم سرم را به سمت دستم چرخاندم خبرى از دستبند نبود و در عوض سوزن سرم را رو دستم ديدم ولى باز هم از فكر و عذاب راحت نشدم

_ منو كى ميبرن عمه ؟

عرق پيشانى ام را با دستمال پاك ميكند

_ كجا عزيزم؟

_ بازداشتگاه

لبش را گزيد دستم را ميان دستانش گرفت

_ ديگه بهش فكر نكن تموم شد فكر كن يه خواب بد بود كه تموم شده


romangram.com | @romangram_com