#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_12
عمه قسم خورد ولى مغزم فرياد ميزد از دست يك زن تنها و بى پناه چه كارى براى نجات من از اين گرداب بر مى آيد؟!!
بى هيچ اعتراضى راهى بازداشتگاه شدم تاريك و نمور ، جمعى از چند دختر جوان زنهاى معتاد و خلافكار با ظاهر هاى منزجر كننده از من استقبال كردند،
در كه بسته شد روى زانو جسمم به زمين افتاد
واى خدايا خدايا خداياااااااا !!
اين اولين بار بود بعد از ديدن مادرم در آغوش برهنه آن الدنگ خدا را صدا ميزدم ، حق من اين نبود اين همه سال بدبختى بس نبود؟؟ تحمل اين يكى از توان يلدا خارج بود
بى توجه به جمع اتاقك بغضم سرباز كرد انگار تازه فهميده بودم چه بلايى سر خودم آورده بودم
_ آى خدااااا خدااااا جز تو به كى بگم بى گ*ن*ا*هم كه باور كنه ؟؟؟؟؟؟ خدايا من بدم من ظلم كردم اما فقط به خودم و با خودم من دزد نبودم آى خدا كجايى ؟؟؟ چرا اينقدر ازم دورى؟؟؟؟ خدايا جنگ من و تو كى شروع شد كه ١ ضرب دارى تو اين زندگى بهم ميزنى ؟؟؟؟؟ تو كجاااايى كجاست اون عادل راحم رائف؟؟! راحتم كن امشب تمامش كن
تمام بدنم غرق عرق سرد بود گلويم ميسوخت دستانم ميلرزيد گاه گُر ميگرفتم و گاه از سرما لرز به جانم مى افتاد و دندانهايم روى هم ضرب ميگرفتند سرم و واى از سرم كه چون كوه آتشفشان فوران كرده بود و تمام وجودم را نابود ميكرد چشمانم به زور باز ميشد كم كم احساس ميكردم تمام مشاعيرم از كار مى افتادند.
من در باغ گيلاس كودكى بودم كه چونان يك بچه غزال خرامان خرامان ميدويدم سبك بودم ناگهان زمين باز ميشد و قصد بلعيدنم را داشت آسمان تيره ميشد و درخت هاى گيلاس جاى خود را با خار بوته عوض ميكردند و در لحظه ى سقوط دستى مرا از پشت ميگرفت و...
من در دنياى ديگرى بودم نميدانم چند ساعت و چند روز در آن شرايط به سر بردم . نميدانستم اين شوك آنقدر بزرگ است كه چنين مرا تا مرز مرگ پيش برده است،
***
چشمانم را به سختى باز ميكنم نور سفيدى مجبورم ميكند كه دوباره چشم بر هم بگزارم ، خدايا كاب*و*س بود ؟! نه مطمئنم دوباره كه چشم باز كنم اسير آن بازى كثيف ميشوم نه نميخواهم چشمانم باز سقف بازداشتگاه را ببيند پس چرا نمردم؟ خدا حتى من را لايق مردن هم نميدانست؟!
با ترس و استرس گوشه چشمم را كمى باز ميكنم گوشهايم كمى هشيار تر از ساير اعضاى بدنم شده اند
_ دكتر به هوش داره مياد انگار
صداى بم مردى را ميشنوم
_ اتاقو خلوت كنين همه بيرون
romangram.com | @romangram_com