#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_125

بعد دستم را با مهربانى گرفت واى خدايا اين چه حسى بود گرماى اين دست چه قدر عزيز بود چه قدر امن بود درست برعكس معين هيچ واهمه اى با عماد بودن در وجودت خانه نميكرد به دلم نهيب زدم

( بدبخت از بس محبت نديدى سريع دل ميبازى)



من اسم حسم را نفهميدم ولى دلم ميخواست ساعت ها دستم در دستش بماند تنها در اين حالت معين برايم اهميت نداشت و شايد دوست داشتن از عشق برتر است را راست گفته اند؟!



به اتاقش كه رسيديم ليوانى آب جلويم گرفت:

_ بخور اينو



آب را يك نفس بالا كشيدم

_ ١ جا رو ميشناسم كه دوربين نداره و ميشه سيگار كشيد پايه اى

( خدايا اين چه قدر صميمى و عزيز بود)

_ چرا سيگار؟

_ اون روز كه پماد رو از كيفت در آوردى ديدم كه توى كيفت دارى البته ناخواسته بود

لبخند كوتاهى زدم و عماد ادامه داد:

_ بريم پشت بوم؟



و اگر پيشنهاد جهنم را هم ميداد اين بودنش در كنارم مرا تشنه جهنم ميكرد:

_ بريم


romangram.com | @romangram_com