#آی_سی_یو_پارت_99
چشمکی زدم و گفتم: آره، تازه از اون سالاد شیرازیها هم واسهت درست کردم.
- به به! دستت درد نکنه!
با این غذا پختن، مثل دختر 17سالهای شده بودم که برای اولین بار آشپزی کرده. راستش حس میکردم بار
اولمه و هیجان داشتم؛ چون قرار بود ساسان بخوره. ناهار توی سکوت و با لذت صرف شد. ساسان خیلی راضی
بود و کلی از من و مامان تشکر کرد!
با هم توی سالن رفتیم. کنار ساسان روی مبل نشستم و اون هم دستش رو دور گردنم انداخت. سرم رو روی
شونهاش گذاشتم و گفتم: برنامهی امروزت چیه؟|
- اول با هم میریم یکم میگردیم. بعد من تو رو میرسونم خونهی شیدا. خودم هم خونهی مهدی دعوت شدم.
البته امیرعلی رو هم میبرم. زنگ زد گفت بیمعرفت شدی، منم گفتم باهام بیا.
- مهدی کیه؟ همون که شب جشن نامزدی دوستت بود؟
- آره.
ازش کمی فاصله گرفتم و گفتم: میشه نری؟ از این دوستت خوشم نمیاد!
- واسه چی خوشت نمیاد؟ صمیمیترین دوست منه! مثل یه برادر بوده و کارهایی که برادر خودم برام انجام نداد
رو اون انجام داد.
ازش چشم گرفتم که بازوم رو کشید و گفت: بگو ببینم چرا ازش بدت میاد؟ مگه کاری کرده؟
همونطور که نگاهم به سمت دیگهای بود، گفتم: نه، چه کاری؟ فقط اون شب با دخترهای جلف میگشت، خوشم
نیومد. یه دفعه هواییت میکنه!
- این عادتشه! اهل مهمونی و دختربازی و این چیزهاست. تو هم نترس من همیشه بیخ دلت هستم.
نتونستم نگاهش کنم و بگم. نخواستم طرز نگاه بد مهدی رو بگم؛ چون میدونستم ساسان ناراحت میشه؛
بنابراین برای تموم کردن بحث رفتم تا حاضر شم.
romangram.com | @romangram_com