#آی_سی_یو_پارت_100
بعد از اینکه حاضر شدم هر دو از مامان خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم. به درخواست ساسان اول به
ارگ کریم خان زند و بعد هم به پشت ارگ رفتیم. یه آب هویج بستنی خوردیم که کلی هم چسبید. کلی هم
عکس یادگاری گرفتیم.
بعد از اون ساسان من رو رسوند پیش شیدا و خودش رفت. وقتی وارد شدم، هنوز با زندایی سلام نکرده، شیدا
من رو سریع توی اتاق برد. با خنده گفتم: چته تو دختر؟!|
خندید و گفت: اول از همه تبریک میگم بهت عزیزدلم! انشاءالله خوشبخت شی!
- مرسی روزیِ خودت! بگو ببینم اون خوشحالیت واسه چی بود؟ یهو تغییر کردی! نکنه با میلاد آشتی کردی؟
با ناراحتی گفت: نه بابا! من زنگ بهش زدم جواب نداد. گفتم شاید نمیشنوه. با گوشی مامان یواشکی بهش
زنگ زدم سریع جواب داد. فهمیدم از روی عمد جواب من رو نمیده.
- خب، پس میخوای چکار کنی؟
- یه نقشه دارم.
و بعد شروع کرد به خندیدن!
- وا شیدا! چته تو؟ چرا میخندی؟ خب بگو ببینم نقشهت چیه؟
- ببین، بین من و تو و امیرعلی میمونه. مگه میلاد دکتر قلب نیست؟ نقشه میکشیم مثلا من حالم بد شده، یعنی
که من قبلا مشکل قلب داشتم و من رو با عجله میبرین بیمارستان. اونجا باید عکس العمل میلاد رو ببینم و بعد
یه جا گیرش میارم باهاش حرف میزنم!
- این چه کاریه؟ خودت هم میدونی دوستت داره ولی با اون کارهات بهت اعتماد نداره. بعد هم راه بهتری برای
حرف زدن هست، مثلا با پای خودت برو محل کارش باهاش حرف بزن.
سرش رو توی دستش گرفت و گفت: حرف نمیزنه. یه بار اونجا رفتم؛ اما من رو جلوی همه خرد کرد و بیرون
انداختم. با شما هم که حرف نمیزنه! پس من چطوری واسهش توضیح بدم؟ اونطور میتونیم نقشه بکشیم
romangram.com | @romangram_com