#آی_سی_یو_پارت_101
پرستارا برن و ما تنها باشیم. شما هم در رو از پشت قفل میکنید و من میتونم باهاش حرف بزنم.
با لبخند شیطانی نگاهش کردم و گفتم: پایهام! تو حرف میزنی و ما هم کیف میکنیم. راستش نقشهی
پرهیجانیه!|
خندید و گفت: برای آخرین بار خودم رو جلوش کوچیک میکنم، اگه ردم کرد دیگه بیخیالش میشم. شاید
واسهم سخت باشه؛ ولی باز هم بهتر از هزار بار منت کشیه!
- امیرعلی میدونه؟
- آره بهش گفتم. منتظر این بود که تو قبول کنی.
- خب، پس پرستارها رو میخوای چکار کنی؟
- باهاشون حرف میزنیم. مطمئنم راضی میشن.
- خوبه!
- از تو چه خبر؟ همه چی با ساسان خوبه؟
- آره خدا رو شکر! مامان و بابا هم دوستش دارن!
- خوشبخت شی عزیزم! به نظر منم ساسان بهترین مورده. متشخص و مهربون ولی خب خیلی جدیه و من
گاهی وقتها ازش میترسم.
لبخند زدم. این پسر خاص واسه من بود! تا شب خودمون رو سرگرم کردیم. قرار بود نقشهی شیدا رو صبح
عملی کنیم؛ یعنی مطابق با ساعتی که میلاد سرکاره.
توی نگاه شیدا هیجان نمیدیدم، بلکه نگرانی میدیدم، از اینکه آخرین تلاشش هم بیفایده باشه!
از ته دل واسهش دعا کردم که میلاد به حرفهاش گوش بده! این دردها خوب نیست، امیدوارم کسی دچارش
نشه!
* * *|
romangram.com | @romangram_com