#آی_سی_یو_پارت_102
طبق قرارمون نزدیکیهای بیمارستان منتظر ایستادیم تا امیرعلی بیاد. توی ماشین من بودیم که یه نفر به شیشه
پنجره زد. برگشتم سمت پنجره که امیرعلی رو دیدم. وای که چهقدر دلم براش تنگ شده بود! سریع از ماشین
پیاده شدم و بغلش پریدم!
- اوو! دختر چته؟ عاشقم شدی و من خبر نداشتم؟
- وای! آره عاشقت شدم! کجا بودی نامرد؟ دلم واسهت تنگ شده بود!
- شما شوهر کردی از ما یاد نمیکنی!
ازش جدا شدم و گفتم: این چه حرفیه؟ تو برادر منی! اگه کمکهای تو نبود، من هرگز به ساسان نمیرسیدم.
راستی دیروز خوش گذشت؟
اخم کرد و گفت: خوب شد یادم انداختی! میخواستم یه چیز ازت بپرسم، جریان چیه؟ چرا...
همون لحظه شیدا پرید وسط حرفمون و حرف امیرعلی ناتموم موند. قلبم به شدت میکوبید. این حرکت
امیرعلی من رو ترسوند.
شیدا غرید: وای زود باشید! نشستید تعریف میکنید؟ عجله دارم خب! بیاید، میخوام تمرین کنم.
به ناچار دنبالش رفتیم. بعد از یک ساعت تمرینهای الکیِ شیدا که همهش منجر به خنده و مسخره بازی شد،
بالاخره قبول کرد تا نقشه رو عملی کنیم.
امیرعلی، شیدا رو توی بغل گرفت و سمت بیمارستان دوید. من هم با گریه و زاریهای مصلحتیم دنبالش راه
افتادم. به زور جلوی خندهم رو گرفته بودم. شیدا از قبل با چند تا پرستار هماهنگ کرده بود و اونها هم راحت
قبول کرده بودن! تا وارد بیمارستان شدیم امیرعلی داد زد: یکی کمک کنه! کمک کنید! نمیدونم چش شد! یهو
قلبش درد گرفت بعد بیهوش شد!|
پرستارها شیدا رو روی برانکارد گذاشتن و یکیشون رفت تا میلاد رو خبر کنه!
پرستارها یکراست شیدا رو بردن سمت اتاق عملی که آخر راهرو قرار داشت. یکم بعد میلاد هم اومد. با دیدن ما
romangram.com | @romangram_com