#آی_سی_یو_پارت_97

کنم! تازه خجالت هم میکشم!

نزدیکم اومد. دو تا دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت: ولی من خیلی خوشحالم! بالاخره راه خوشبختی

ما باز شد! خانم معتمد آیا حاضرین من رو به همسری خودتون قبول کنید؟

نمیدونم چرا، اما با این حرف ساسان، همونطور که لبخند از روی لبهام کنار نمیرفت اشکهام شروع کردن

به باریدن!

با تعجب گفت: چرا گریه میکنی؟

با بغض زمزمه کردم: خیلی خوشحالم! از اینکه بالاخره تویی که توی آی سی یو، چشم بسته شدی رویای من و

حالا اینجا روبهرومی! حجم این همه خوشی واسهم سنگینه!

سرم رو توی بغلش گرفت و گفت: من چی بگم آخه؟ دیگه رویا تموم شد، الان همهشون واقعیته!

اشکهام رو پاک کردم و با هم بیرون رفتیم.

ساسان فهمید من استرس دارم و خودش در جواب بقیه گفت: ما از اول هم منتظر همین لحظه بودیم!

و این برابر بود با جواب بلهی من و صدای کل مامان و عمهی ساسان که من رو از رویای آیندهم به خودم آورد و

بعد از اون، نگاه پر عشق ما به هم دوخته شد و این شد تازه آغاز راه رسیدن و با هم بودن ما!

حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم|

آخ، تا میبینمت یک جور دیگر میشوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند

یاسم و باران که می بارد معطر میشوم

در لباس آبی از من بیشتر دل میبری

آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم

آنقدرها مرد هستم تا بمانم پای تو


romangram.com | @romangram_com