#آی_سی_یو_پارت_95

و آرومتر ادامه داد: با چادر چه ملوستر میشی!

سرم رو از خجالت زیر انداختم و به سمت داخل اشاره کردم که با لبخند رفت و روی مبل کنار عموش نشست. به

کمک مامان رفتم تا چای و شیرینی رو آماده کنیم.

مامان رو بهم گفت: ببین نگار یه وقت چایی رو روش نریزی! حواست باشه که خودم دستش رو میگیرم و میگم

دختر من گنده و به درد تو نمیخوره! بدبختت میکنه، برو پی زندگیت!

خندیدم و گفتم: چشم، حواسم هست.

چادر رو روی سرم مرتب کردم و سینی چای رو برداشتم و به بیرون رفتم. تک به تک تعارف کردم. لرزش

دستهام، صدای برخورد لیوانها رو با سینی بلند میکرد که این نشون دهندهی استرس من بود. به ساسان که

رسیدم، بدون اینکه نگاهی بهش بندازم، بهش چای تعارف کردم. میدونستم اگه چشمم به چشمش بخوره

قطعا خراب کاری میکنم. بعد از اینکه چایها رو تعارف کردم، برگشتم و سرِ جام نشستم. بالاخره بحث اصلی

شروع شد.

عموی ساسان رو به بابا کرد و گفت: آقای معتمد، همونطور که خودتون قطعا مطلع هستید ساسان اول پدرش رو

و بعد مادرش رو از دست داد. یه برادر هم داره که خب راستش میونهش با ساسان خوب نیست؛ یعنی اصلا

شخصیتشون با هم فرق داره و اون الان شیراز نیست. خب بگذریم! ساسان پسر زندگیه! منی که عموشم و

خیلی توی کار و این چیزها سخت گیرم به یقین میتونم بگم ساسان پسر مهربون و سخت کوشیه! اینطور که

از دختر خانوم شما تعریف کرد و الان ما داریم میبینم، دختری خوب و ساده و مودبه! به نظر من چی بهتر از این

که این دو تا جوون رو به هم برسونیم. ما هم الکی اینجا نیومدیم. راستش وقتی ساسان گفت، اول تحقیق|

کردیم و بعد که دیدیم دختر شما چیزی از متانت و خانومی کم ندارن بالاخره راضی شدیم که بیایم. نگار جان هم

مثل دختر ما میمونه!

بابا با لبخندی که انگار واقعا حرفهای این مرد به دلش نشسته بود، سری تکان داد و گفت: باعث افتخاره! کاملا


romangram.com | @romangram_com