#آی_سی_یو_پارت_94

رفتارش ناراحتی یا غمی نبود!

ازش پرسیدم که گفت فعلا بچسب به امروز بعدا بهت میگم! خدا خودش به خیر بگذرونه! سمت کمد لباسی

رفتم. کت و شلوار سفید رنگ به همراه شال حریر فیروزهای رنگی پوشیدم. واسه آرایش هم چون نخواستم

خودم رو جلوی خانواده ساسان بد نشون بدم، فقط کرم و رژلب ماتی زدم. یکم عطر هم به خودم زدم و به

بیرون رفتم. مامان و بابا و دایی بزرگم (بابای امیرعلی) هم آماده بودن.

بابا به سمتم اومد. یه چادر سفید با گلهای ریز آبی و صورتی دستش بود. چادر رو جلوم گرفت و گفت: بیا بابا

جان! این رو بپوش. انشاالله خوشبخت شی! دلم روشنه!

بابا رو توی بغلم گرفتم و تشکر کردم. خودم هم ته دلم روشن بود. چشمهام رو روی هم فشردم و نفس عمیقی

کشیدم. خدایا خودت من رو خوشبخت کن! توی حال و هوای خودم بودم که زنگ در به صدا در اومد. با صدای

زنگ در یک متر توی جام پریدم.

* * *

با استرس، سریع چادر رو مرتب سرم کردم و همونطور که زیرلب صلوات میفرستادم، همراه مامان و بابا و

دایی واسه استقبال رفتیم. اول مردی وارد شد. مردی مسن و شیک پوش؛ اما جدی و سنگین. بعد از سلام و

احوال پرسی خودش رو معرفی کرد و وارد شد. عموی ساسان بود. بعد از اون خانمی حدود 22سالهی شیک

پوشی که از چهرهش مشخص بود کاملا مهربونه، وارد شد. این زن عموی ساسان بود. پشت سرش ساسان

وارد شد. یه لحظه نفسم بند اومد. کت و شلوار کرم رنگی با پیرهن قهوهای پوشید بود. موهای فرش رو حالا با

سشوار لـ ـختـ کرده بود و چهقدر بهش میاومد! من که با همون یک نگاه بیشتر عاشقش شدم! خداکنه بقیه هم

قبولش کنن!|

ساسان خیلی محترم و خوش برخورد به همه سلام کرد و به من که رسید گل و جعبه شیرینی رو جلوم گرفت و

گفت: سلام.


romangram.com | @romangram_com