#آی_سی_یو_پارت_93
با تعجب نگاهش کردم که گفت: ما تا حالا با هم نرقصیدیما.
و پشت سرش چشمکی زد و دستم رو گرفت و با هم وسط رفتیم. راستش هیجان هم داشتم. برای اولین بار
داشتم با کسی که هر روز داشتنش رو شکر میکنم، میرقصیدم. هر دو روبهروی هم ایستادیم. دستهای
ساسان دور کمرم حلقه شدن و من هم دستهام رو که از استرس میلرزیدن، دور گردنش حلقه کردم. ساسان
من رو به خودش نزدیکتر کرد. چشم هام رو بستم و بوی عطر تلخ و مردونهش رو به تمام سلولهای بدنم
تزریق کردم، این کار چند ثانیه بیشتر طول نکشید. چشمهام رو باز کردم که با نگاه خیرهی ساسان مواجه شدم.
با لبخندی که کنج لبهاش خودنمایی میکرد، گفت: راستش هیچوقت فکر نمیکردم یه روز اینقدر عاشقت
بشم! قلب پاکت، همه چیزت، من رو به روزی انداخته که حتی تو خلوتم هم به تو فکر میکنم. خودم رو
نمیشناسم فقط شدی تو!
حرفهاش قلبم رو لرزوندن! لبخندی به چهرهش پاشیدم که خم شد و بـ ـوسهای روی پیشونیم نشوند.
یکم بعد برگشتیم و سرجامون نشستیم. از اون دور مهدی رو دیدم که داشت با دختری میرقصید؛ اما همچنان
نگاهش اینجا بود. اعصابم خورد شد! چشم غرهای نثارش کردم که نگاهش رو ازم گرفت. اون شب هم بالاخره
گذشت و اگه وجود مهدی رو فاکتور بگیرم میشه گفت شب خوبی بود!
* * *
یک هفته بعد
امروز با بهترین روز زندگیم مصادفه، یعنی روزی که قراره بالاخره اولین قدم برای رسیدن من و ساسان به هم
برداشته شه. امروز قراره ساسان به خواستگاری من بیاد. از صبح تا حالا دل تو دلم نیست! استرس دارم! مامان
میره و میاد میگه یکم غرور داشته باش، مثل این ترشیدهها که تا یکی میاد خواستگاریشون ذوق میکنن شدی!|
من اهمیتی نمیدم چون نمیخوام روزم رو خراب کنم. مامان درک نمیکنه، ولی من میفهمم اینا از هیجان و
استرسه نه ذوق متاهل شدن! شیدا فهمید، اما ناراحت نشد بالعکس خوشحال هم شد! عجیب بود! توی طرز
romangram.com | @romangram_com