#آی_سی_یو_پارت_9

ساعت 1نیمه شب بود و با اصرار من، خانوادهی ساسان محمدی بالاخره راضی شدن که به منزل برگردن.

در یک حرکت ناگهانی در باز و دکتر سروش وارد اتاق شد!

سریع ساندویچم رو کنار گذاشتم و بلند شدم. دستش رو بلند کرد و گفت: راحت باشید. اومدم یه سری به بیمار

بزنم و برم.

- وضعیتش از عصر تا حالا تغییری نکرده.

سری تکون داد و گفت: اجازه هست بشینم؟

- این چه حرفیه؟! بفرمایید.

روی صندلی نشست و من هم روی مبل. نگاهی بهش انداختم. قد بلند و هیکل متناسبی داشت که آرزوی هر

دختری بود.چشمهای خمار مشکی رنگ، موهای مشکی، صورت سه تیغ کرده و پوست گندمی. میخورد 72

سالش باشه. از چهرهی مغرورش، حرکات دیشب بعید بود!

کمی این دست اون دست کرد و سپس گفت: میدونم الان دارید با خودتون میگید که اتفاقات دیشب از یه دکتر

بعید بود.

سرم رو انداختم پایین و گفتم: این چه حرفیه؟! چرا باید اینارو بگم؟!

- برای رفع سوتفاهم مجبورم که اول عذرخواهی کنم و دوم اینکه...راستش با پسرهای فامیل برای شام اومدیم

بیرون. دوستهام با دیدن غرور و جذبهی دوستتون شیطنتشون گل کرد. واسه همین سر بازی جرأت یا

حقیقت به من گفتن که اون کار رو کنم؛ اما خب دوستتون هم کم نذاشتن و آبروی ما رو بردن.|

با خجالت گفتم: آره دوست من یکم زیادی غرور داره و هضم اون اتفاق مسلما واسهش سنگین بود، واسه همین

تلافی کرد.

خندید و گفت: بله، میدونم.

از جاش بلند شد. من هم به تبعیت از اون بلند شدم.


romangram.com | @romangram_com