#آی_سی_یو_پارت_8

میاد و آبروریزی میکنه و من رو اخراج میکنن. پس بهتره بهش چیزی نگم.|

همون طور که میرفتم سمت اتاق بیمار، نگاهی به برگ وضعیتش انداختم.

ساسان محمدی... 77ساله و...

آخی، چقدر هم جَوونه! خدا به خانوادهاش صبر بده.

وقتی رسیدم، دم در اتاق شلوغ بود. خانوادهی اون پسر اون جا بودن و همه لباس مشکی به تن داشتن.

همین که خواستم وارد اتاق شم، هجوم خانم مسنی به سمتم مانع از وارد شدنم شد! دستم رو گرفت و با گریه

نالید: تو رو خدا بگو حال پسرم چطوره؟! الان چند ساعته این جا هستیم اما کسی جواب نمیده.

کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم:

- راستش، خودم هم تازه دارم کارم رو شروع میکنم و اطلاعی ندارم؛ اما ناامید نباشید. واسه هر دردی یه

درمونی هم وجود داره.

میون هق هقش لبخند تلخی زد و با حال بدش رفت و روی صندلی نشست.

در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. بیمار روی تخت بود. چقدر مظلوم! اطرافش پر بود از انواع دستگاهها و به تمام

بدنش سرم و دستگاههایی وصل بود. صدای بوق دستگاهها و صدای نبض بیمار باعث شده بود انرژی منفی،

اتاق رو احاطه کنه. اصلا حس خوبی بهم دست نداد، مخصوصا اینکه اون شخص یه مرد جوون بود نه مسن!

نگاهی به چهرهاش انداختم. پوست گندمی، موهای خرمایی، بینی و لبهای باریک و ته ریشی که روی صورتش

بود. چشمهاش بسته بودن. با اینکه چشمهاش بسته بود؛ اما همین طوری هم چهرهاش مردونه و جذاب به نظر

میاومد.

چشم از او گرفتم و شروع کردم به چک کردن سرم و چیزهای دیگه...

* * *|

بالای سر بیمار نشسته بودم و از ساندویچ مرغی که مامان درست کرده بود میخوردم.


romangram.com | @romangram_com