#آی_سی_یو_پارت_10
- من یکم دیگه ساعت کاریم تموم میشه. اگه اتفاقی واسه بیمار افتاد به بخش بگو باهام تماس بگیرن.
- باشه حتما!
خداحافظی کرد و رفت. پسر بدی هم نیست! راستش به شیدا هم میاد. هر دو غرور خاصی توی چهرهشون
هست.
چهرهی شیدا رو کنار دکتر تجسم کردم.
دختری بود با قد بلند و هیکلی متناسب، موهای بلندِ فرِ قهوهای رنگ، چشمهای درشت مشکی رنگ،بینی قلمی و
لبهای قلوهای، واقعا زیبا بود. باید در یه وقت مناسب اینا رو با هم روبهرو کنم.
* * *
بعد از زدن آمپول بیمار، از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق اون بیمار" ساسان محمدی."
مادرش به همراه دختر جوونی نشسته بودن.
- سلام!
مادر ساسان: سلام دخترم! حال پسرم چطوره؟
- تغییری نکردن. بازم امید داشته باشید!|
دختر از جاش بلند شد و اومد سمتم. رو بهم گفت: میخوام ساسان رو ببینم.
- ببینید اصلا چنین اجازهای دست من نیست. بیمار وضعیت خوبی ندارن و این بخش معمولا ملاقات ممنوعه.
پوزخندی زد و گفت:
- چطور تو شبانهروز بالای سرشی، پنج دقیقه هم من.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- من پیششون نباشم کی باشه؟ من پرستارشونم.
با چهرهی خشمگین گفت:
romangram.com | @romangram_com