#آی_سی_یو_پارت_89

- ساسان! بگو چی شد؟

- چی شد؟ با مامانت حرف زدی؟

- آره.

- خب بگو ببینم، چی گفت؟

- گفت باید بیای باهات آشنا شن. میدونی که با دوستیهای بیرون اصلا موافق نیست.

- چه عالی! باشه پس کارهام رو ردیف میکنم و آخر هفته زنگ میزنم به عمهم با هم بیایم خواستگاری خانم

خوشگله!

از خوشحالی زبونم قفل شده بود!. این بهترین اتفاقی بود که میتونست بیفته!

- ساسان؟

- جونم؟

- خیلی خوشحالم!|

- من هم، من هم! بودن با تو آرزوی هر کسیه و افتخار میکنم که این آرزو نصیب من شد! از همون روزی که

فهمیدم پرستار تمام روز و شب من تو بودی، من دیوونه شدم! اینکه یه نفر کاملا مراقب من بود و من تنها

نبودم! تو همهی زندگی من شدی! نیمهی من شدی!

- نگو اینا رو، دلم واسهت تنگ میشه!

خندید و گفت: فدای دلت! راستی، توی این شرایطی که برای شیدا پیش اومده داییت ناراحت نمیشه؟

- نه بابا، چرا ناراحت شه؟ این خوشبختی منه! کی میخواد جلوش رو بگیره؟

- خوشبختت میکنم، این رو بهت قول میدم. من دیگه برم. شب آماده باش، میام دنبالت با هم به مهمونی

میریم.

- باشه برو به سلامت. خدانگهدار.


romangram.com | @romangram_com