#آی_سی_یو_پارت_88

نفس عمیقی کشیدم. سخت بود بگم؛ اما نمیتونستم صحبت رو اینجا تموم کنم. مامان با تعجب به من نگاه

میکرد و من مثل مجرمی بودم که داشت به جرمش اعتراف میکرد!

از مامان چشم گرفتم و ادامه دادم: توی کوهنوردی دیدمش. باهام حرف زد و گفت من رو تنها نذار. دنیا رو سرم

خراب شد مامان. اون مردی که فقط توی خوابِ من بود، به من این رو گفت. خودش هم گفت من رو دوست

داره، یعنی دیگه بچه بازی نیست. خواستم بهت بگم تا بدونی چون مسئله جدیه. شاید چند روز دیگه اومد

خواستگاری و ما خواستیم ازدواج کنیم. زندگی من توی چند ماه اینطور شکل گرفت.

بالاخره سرم رو گرفتم بالا و به مامان نگاه کردم. با حرص رو بهم گفت: این چیزها رو بعد از یک سال و نیم

میای به من میگی؟ حالا که همه چی جدی شده؟

- مامان، یک سال و نیمه میشناسمش اما تا الان شش ماه هست که ما با همیم.

- حالا هر چی! بگو ببینم تو که واسه خودت میدوزی، چهجور پسریه؟ فکر کردی من دخترم رو سر راه آوردم و

بزرگ کردم که هر کی اومد تو رو بفرستم بری؟ به یه پسر مریض؟

- چی میگی مامان؟ مگه ساسان بده؟ میگم مهربونه! بعدم، الان دیگه هیچ مشکلی نداره. خونه داره، ماشینم

داره، خوشگلم هست. دیگه چی میخوای؟

پشت چشمی واسهم نازک کرد و گفت: اگه تو رو میخواد باید بیاد خواستگاری. باید بیاد بابات ببیندش و

بشناسدش. تحقیق میکنیم ببینم چهجور خانوادهای هستن بعد خودمون تصمیم میگیرم. اگه مثل این دختر

فراریها یه وقت توی روی ما ایستادی گردنت رو میشکنم!|

از خوشحالی پریدم و گونهی مامان رو محکم بوسیدم و گفتم: وای، مرسی مامان! مطمئنم تو هم ازش خوشت

میاد!

سریع از مامان جدا شدم، به اتاق رفتم و شماره ساسان رو گرفتم.

- به! سلام بر خانوم خودم!


romangram.com | @romangram_com