#آی_سی_یو_پارت_87

دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: خدا دیگه اون روز رو نیاره! این دفعه دیگه من میمیرم و یه پرستار دیگه

عاشقت میشه!

خندید و گفت: فردا نامزدی یکی از دوستهامه، میای دیگه؟

چشمهام رو روی هم فشردم و گفتم: میام. راستی، میخوام فردا دربارهی تو به مامان بگم، برام دعا کن. حس

این کسایی رو دارم که میخوان کنکور پزشکی بدن! سرم رو میکنه! این مادرم اصلا اعصاب من رو نداره!

نمیدونم باید از کجا شروع کنم.

خندید و گفت: فکر میکنم از کنکور سختتر باشه، نه؟

با خنده گفتم: وای، نگو!

* * *

روبهروی مامان روی مبل نشستم. خندهم گرفته بود. من استرس داشتم و مامان مثل کسایی که میخوان خبر

بدی بشنون، منتظر بهم خیره شده بود.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یک سال و نیم پیش توی بیمارستان یه بیمار اومد. وضعیتش بد بود. منتقلش کردن

به بخش آی سی یو. مشکل قلب و یه مشکل جزئی توی مغزش داشت، یعنی مشخص نبود که زنده میمونه یا

نه... نمیدونم چی شد؛ اما من در حالیکه جز اسم و فامیل این بیمار چیزی نمیدونستم...

بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم: خب، عاشقش شدم! شاید اصلا زنده نمیموند اما من باز هم عاشقش شدم!

نمیدونم یهو چی شد، حتی خودم هم دلیلش رو نمیدونم. تا اینکه زنده موند و به هوش اومد. اخلاقش عجیب

بود! عصبی؛ اما در عین حال مهربون! از بیمارستان رفت ولی نمیدونم خدا خواست یا از شانس من بود؛ اما به

طور اتفاقی فهمیدم با امیرعلی توی یه دانشگاه کار میکنن و با امیرعلی دوست شدن. استاد فیزیکه. پدرو|

مادرش رو هم تازه از دست داده. گذشت و گذشت تا اینکه از صحبتهای من و امیرعلی فهمید که من

عاشقشم. ازش خجالت کشیدم اما...


romangram.com | @romangram_com