#آی_سی_یو_پارت_84
- باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. بعد از ناهار حاضر شدم و طرف خونهی شیدا اینا رفتم.
رو به زن دایی گفتم: حالش چطوره؟ خوبه؟ حرفی نزد؟
- نه، اصلا هیچی نمیگه. داره خودش رو به کشتن میده. مثل یه مرده شده. میگم مامان بگو چته، شاید تونستم
کمکت کنم، حرف نمیزنه فقط گریه میکنه. حتی دیگه خبری از خانوادهی سروش هم نشد.
- من میرم باهاش حرف بزنم. شاید با من حرف زد و تونستم کمکش کنم.|
سمت اتاق شیدا رفتم. آروم در رو باز کردم و وارد شدم. روی تخت دراز کشیده بود و به دیوار چشم دوخته بود.
دیوار سفیدی که ذهن شیدا رو به خودش مشغول کرده بود.
روی تخت نشستم و آروم گفتم: شیدا؟ منم، نگار.
با حس حضورم، روی تخت نشست و بدون حرفی با گریه به آغوشم پناه آورد. گذاشتم کمی آروم شه.
وقتی حس کردم حالش بهتر شده دستش رو گرفتم و گفتم: شیدا بهم بگو. بگو چی شده؟ شاید تونستم کمکت
کنم. توی خودت نریز.
میون هق هق و گریهش گفت: نگار خیلی خستهم! دیگه هیچ امیدی ندارم!
- چی شده؟ میلاد کاری کرده؟
با دستهای لرزون، گوشیش رو جلوم گرفت و همونطور که نگاهش به گوشی خیره بود، گفت: داشت با من
حرف میزد، از این میگفت میخواد خوشبختم کنه؛ ولی یه دفعه این گوشی لعنتی زنگ خورد. حسام بود. میلاد
هم جواب داد و...
میون حرفش پریدم و گفتم: چرا خلاصه میگی؟ حسام کیه دیگه؟
- حسام؛ همون پسری که چند سال پیش باهاش دوست بودم، وقتی فهمید با میلادم و میخوایم ازدواج کنیم،
شروع کرد به مدام زنگ زدن و تهدید کردن. گفت تمام عکسهامون رو داره، عکسهایی که قبلا با هم بیرون
romangram.com | @romangram_com