#آی_سی_یو_پارت_83

کنار شیدا نشستم و آروم گفتم: چی شد شیدا؟ میلاد بودا، همون که عاشقش بودی! همون که آرزوت بود بهش

برسی! چی شد یهو آخر راه ایستادید؟

شیدا میون هق هق گریهش نالید: نگار برو بیرون. ولم کن.

از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم. آروم از دایی و زندایی خداحافظی کردم و به خونه برگشتم. وقتی به

مامان و بابا جریان رو گفتم، مامان سریع به دایی زنگ زد تا دلداریش بده. هیچکس نمیتونست کاری کنه. سوال

این بود که این دو تا که عاشق هم بودن، به خاطر چی یهو همه چیز رو تموم کردن؟

* * *

- صبح بخیر مامان.

- ظهرت بخیر! نمی دونم چرا تو اینقدر میخوابی؟|

- مامان، یه امروز رو که بیکارم بیخیال شو!

پشت میز نشستم. بوی کلم پلو فضای آشپزخونه رو پر کرده بود.مامان ظرفی جلوم گذاشت و گفت: بشین سالاد

درست کن ببینم.

ظرف رو جلوم کشیدم و شروع کردم به درست کردن.

- میگم نگار... شیدا نگفت چی شده بود؟

- نه اصلا گوشیش رو جواب نمیده.

همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد. امیرعلی بود. جواب دادم.

- سلام خوبی؟

- سلام مرسی. نگار، به شیدا زنگ زدی؟ هر چی به میلاد زنگ میزنم جواب نمیده.

- آره، زنگ زدم. شیدا هم جواب نمیده. عصر میرم یه سر بهش میزنم.

- باشه، هر چی شد خبرم کن.


romangram.com | @romangram_com