#آی_سی_یو_پارت_82

همه موافقت کردن و شیدا با عشق به میلاد نگاه کرد. توی دلم براشون آرزوی خوشبختی کردم. خودم رو جای

شیدا گذاشتم. چه حس خوبیه وقتی عشقت برای اینکه بهت برسه به هر در و دیواری بزنه! بعد از صحبتهای

کلی قرار شد برای اینکه بحث نصفه تموم نشه، بچهها برن توی اتاق حرف بزنن و بزرگترها هم حرفهای

دیگه رو. شیدا، میلاد رو سمت اتاقش راهنمایی کرد.

من هم همونطور که چاییم رو مزه میکردم، به حرفهای بزرگترها گوش سپردم. یه ربع گذشت؛ اما خبری از

بچهها نشد. مریم، یکی از خواهرهای میلاد خندید و گفت: چهقدر حرف داشتن که تموم نمیشه!

مارال خواهر دیگهی میلاد گفت: فکر کنم به اسم بچه هم فکر کردن!

همه خندیدیم که همون لحظه با صدای کوبیده شدن در اتاق همه به اون سمت برگشتیم. میلاد با عصبانیت در

اتاق رو باز کرد و بیرون اومد. تعجب توی نگاه همه موج میزد. این چه حالیه؟!

میلاد رو به باباش گفت: بابا زود باش بریم. از اول هم اشتباه اومدم! کسی که پشیزی واسه من ارزش قائل

نیست به درد ازدواج نمیخوره!|

و بدون اهمیتی به ما از خونه بیرون زد. پدر و خواهرهاش هم با شرمندگی خداحافظی کردن و رفتن. دایی

نمیتونست حرف بزنه، فقط روی مبل نشست. به همراه زندایی، سمت اتاق شیدا هجوم بردم. روی تخت

نشسته بود و شالش رو جلوی صورتش گرفته بود و گریه میکرد. یعنی همهی این رویاها تموم شد؟ اما به خاطر

چی؟

زندایی دستش رو روی شونهی شیدا گذاشت و گفت: چی شد شیدا؟ یهو چی شد؟ همه چی خوب بود که! بگو

ببینم چیکار کردی؟ نکنه دست درازی کرده؟

شیدا جواب نمیداد فقط گریه میکرد. مدتی گذشت، اما شیدا همچنان توی همون حال بود. زندایی با ناامیدی از

اتاق خارج شد. حال دایی خیلی بد بود. بی دلیل جلوی میلاد خرد شد. هیچکس نمیدونست مشکل چیه و کی

مقصره؟


romangram.com | @romangram_com