#آی_سی_یو_پارت_80
- چه خوب! تبریک میگم!
- انشاءالله روز خواستگاری خودت! الان آماده شو زود بیا.
- من چرا بیام؟
- تو باشی بهتره. اینجوری استرس دارم.
- باشه.
گوشی رو قطع کردم و پیش مامان رفتم.
- مامان! شنیدی واسه شیدا داره خواستگار میاد؟
- آره فهمیدم. برو اون طرف که از دستت عصبانیم، روی زبونت قاشق داغ میذارم.
- وا! چرا؟
با عصبانیت گفت: یه دکتر داره میره خواستگاریش! اونوقت دختر ترشیدهی من صبح تا شب میره سر کار و
دوباره از اول! به هیچ جا هم نمیرسه!
با خنده گفتم: مامان مگه چند سالمه؟ 72سالمه، دیگه دارم شک میکنم که ترشیدهم! تو نگران نباش. بخت من
هم بالاخره باز میشه!
بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم: راستی دارم خونهی دایی میرم، شیدا گفت منم باشم. خواستم بهت بگم.|
و توی اتاقم برگشتم. شلوار لی تیرهای با مانتوی سفید بلند پوشیدم و روسری سفیدی سرم کردم. کفش پاشنه
بلند سفیدم رو هم پوشیدم. چون امشب شب مهمی واسه شیدا بود، خواستم به خودم برسم. واسه همین شروع
کردم به لـ ـختـ کردن موهام و آرایش ملیحی هم کردم و از خونه بیرون زدم. ماشین جدیدم رو دوست داشتم.
مثل عروسک بچگیهام ازش مراقبت میکردم. وقتی اونجا رسیدم، شیدا سریع به استقبالم اومد. سلام کردم و
وارد شدم. زندایی داشت خونه تمیز میکرد و شیدا هم داشت شام میپخت. لباسم رو عوض و شروع کردم به
کمک کردن. چیزی به اومدنشون نمونده بود که رفتیم تا شیدا حاضر شه. کت و دامن بلند کرم رنگ پوشید.
romangram.com | @romangram_com