#آی_سی_یو_پارت_78

- ساسان صدات گرفتهست. چی شده؟

- حالم خوب نیست! میخوام ببینمت.

- باشه باشه! بگو کجایی تا بیام.|

- تا نیم ساعت دیگه جلوی بیمارستانم.

- باشه عزیزم! فعلا.

و گوشی رو قطع کردم. قلبم توی دهنم بود! یعنی چی شده؟ چرا ناراحته؟ با اجازهای گفتم و سریع از جام بلند و

به سرعت حاضر شدم. چیزی به اتمام ساعت کاریم نمونده بود، واسه همین مشکلی نبود. جلوی در ایستادم که

با دیدن ماشین ساسان سریع رفتم و سوار شدم. با نگرانی رو بهش گفتم: من رو کشتی تو پسر! چی شده؟

دستی به موهام کشید و گفت: خوبم، نگران نباش. فقط یکم دلم گرفته!

نگاهش رو، به جلو دوخت و گفت: خب، کجا بریم؟

- نمیدونم.

- دروازه قرآن بریم؟

- بریم.

بعد از نیم ساعت رسیدیم. دست تو دست هم، از کوه بالا رفتیم. از اون بالا شهر زیباتر به چشم میاومد. روی

نیمکتی نشستیم. منتظر بهش چشم دوختم که گفت: امروز حس بدی داشتم، حس تنهایی! اینکه نگاه میکردم و

میدیدم جز تو کسی رو ندارم...هیچکس! حتی برادرم. اونم پشتم رو خالی کرد و رفت. خانوادهم هم که خانواده

نیستن! حتی نمیخوام ببینمشون.

- با وجود منم باز احساس تنهایی میکنی؟

دستم رو توی دستش گرفت و گفت: تو که همه کس منی! وقتی تو نیستی اینطور میشم!

- خب، دیگه همیشه پیشتم.|


romangram.com | @romangram_com