#آی_سی_یو_پارت_77
در حین خوردن پرسیدم: چرا جز یه خانوم مسن شخص دیگهای بهتون سر نمیزنه؟
دست از غدا خوردن کشید و گفت: اون زن، همسایهم هست. من تنها زندگی میکنم. اینجا فقط همسایههام رو
دارم. مردم خوبیان! اون هم زن خوبیه، بهم زیاد سر میزنه!
با تعجب گفتم: یعنی هیچ بچهای ندارین؟
- نه، تا حالا ازدواج نکردم.
با ناراحتی گفتم: تنهایی سختتون نیست؟|
- نه مادر!سختم نیست. گلدوزی میکنم. اون موقعها که روستا بودم، قالی میبافتم الان هم گاهی میبافم. آش
درست میکنم و به همسایهها هم میدم...
متوجه شدم که چهرهش کمی پریشون شد. برای اینکه از اون حال در بیاد با خوشحالی گفتم: آش میپزید؟چه
خوب! من عاشق آشم!
با لبخند گفت: واقعا؟دوست داری برات بپزم؟
- البته! شما خوب شید من میام آشهای شما رو میخورم. حالا چه آشی میپزید؟
- بیا قدمت رو چشمم! آش کارده. دوست داری؟
چشم هام رو بستم و گفتم: اووم! خیلی عالیه!
لبخندی زد و شروع کرد به خوردن. صدای زنگ گوشیم بلند شد. ساسان بود. با لبخند جواب دادم: جانم؟
- سلام. چرا جواب ندادی؟
- سلام. ببخشید، کار داشتم نفهمیدم.
- کجایی؟
- بیمارستانم دیگه. چیزی شده؟
- میخوام ببینمت.
romangram.com | @romangram_com