#آی_سی_یو_پارت_76
رسوندی! اشکهام راه خودشون رو باز کرده بودن و مثل سیل جاری میشدن! با سوالش به خودم اومدم.
- حالت خوبه؟
با گفتن کلمهی "نه"، خودم رو توی آغوشش جا دادم. زانوهام سست شدن. این عشق رمق رو ازم گرفت. من
پی بردم که من هم بدون اون، تنهاترینم! این بهترین لحظهی عمرم بود، لحظهی وصال! اینکه بفهمم برخلاف
تصورم، ساسان من رو قبول کنه و بخواد تا ابد کنارش باشم، همین حرفش کافی بود تا دنیا از آن من شه.
باران یا برف چه فرقی میکند؟
تو که باشی، هوا که هیچ؛ زندگی خوب است…
* * *
شش ماه بعد|
شیش ماه گذشت. شیش ماه از زندگی من مثل شیش ثانیه گذشت! شیش ماه از بهترین روزهای زندگی من
گذشت. شیش ماه مثل یه خواب و رویا گذشت! توی این شیش ماه، من خوشبختترین دختر روی زمین شدم!
زندگیم رنگ شیرینی رو به خودش گرفت! وجود ساسان در کنار من بهترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته!
هنوز که هنوزه هر شب خدا رو به خاطر داشتنش شکر میکنم! توی این مدت علاقهم بهش به قدری زیاد شده
که اگه یه شب صداش رو نشنوم، شبم روز نمیشه!
توی بیمارستان، بالای سر یه پیرزن بیمار مسن بودم. میخواست ناهارش رو بخوره. کنارش نشستم و گفتم:
میخواید کمکتون کنم؟
گونههای گرد و تپلش، چهرهش رو با نمک کرده بود! لبخندی زد و گفت: نه دخترم، خودم میخورم، فقط تو
پیشم باش. تو هم برو غذات رو بیار بخور.
کمی فکر کردم.بد نیست. اینطوری هر دو تنها نیستیم. با لبخند رفتم و نهارم رو آوردم و در کنارش، شروع
کردم به خوردن.
romangram.com | @romangram_com