#آی_سی_یو_پارت_74
به عقب برنگشتم. نمیتونستم، نه نه اصلا نمیخوام ببینمش. کاش نمیاومد! چهطوری به صورتش نگاه کنم؟
با چشم غرهی شیدا برگشتم عقب و بالاخره دیدمش. شلوار جین مشکی با کت چرم قهوهای تنش بود. چهقدر
جذابش کرده بود! تا نگاهش به من افتاد سریع سرم رو زیر انداختم و زیرلب سلام کردم. امیرعلی و ساسان
حرکت کردن که همه به راه افتادیم. به درخواست من، با فاصلهی زیادی ازشون راه میرفتیم. اصلا نمیخواستم
تصور کنم که چی بهم میگن.
شیدا غرید: داری حوصلهم رو سر میبری! الان که پیشمون نیست استرست بیجاست!
راست میگفت. بیخود دلشوره داشتم. برای عوض کردن جو، تکهای برف برداشتم و همونطور که حرف میزد،
توی صورتش کوبیدم! هین بلندی کشید و پشت چشمی نازک کرد. واسهم ابرویی بالا انداخت و از اونجایی که
میدونستم الان چی در انتظارمه پا به فرار گذاشتم و طبق چیزی که فکر میکردم، شیدا هم توی برفها به دنبالم
افتاد. دویدن توی برفها سخت بود اما من تلاشم رو میکردم. ناخواسته مقصد دویدنم رو به سمتی که امیرعلی
و ساسان ایستاده بودن کج کردم. حواسم سرِ جاش نبود. انگار میدویدم که به اون برسم، حتی فراموش کرده
بودم که جلوش خجالت میکشم. نزدیکشون بودم که با سرعت زیادم ساسان سریع بازوم رو گرفت و مانع
حرکتم شد. تازه به خودم اومدم که الان کجام. از استرس، توی اون هوای سرد و سوزناک تنم گر گرفت. سریع|
برگشتم تا ازشون دور شم؛ اما حلقهی دستش دور بازوهام سفتتر شد. ملتمسانه به امیرعلی نگاه کردم که با
بیتفاوتی دست شیدا رو گرفت و ازمون دور شد.
آروم گفتم: بچهها رفتن، گمشون میکنیم. دستم رو ول کنید.
جوابی نداد. پشتم بهش بود و نمیدیدمش.
دوباره گفتم: دستم درد گرفت. میشه ول کنید؟
تنها یک کلمه ازش شنیده شد که با قاطعیت گفت: نه!
به آرومی سمتش برگشتم. با چشم هایی که خشونت درونشون موج میزد، بهم خیره شد. همونطور که نگاهم
romangram.com | @romangram_com