#آی_سی_یو_پارت_73
حرکت کردن که همه به راه افتادیم. به درخواست من، با فاصلهی زیادی ازشون راه میرفتیم. اصلا نمیخواستم
تصور کنم که چی بهم میگن. شیدا غرید: داری حوصلهم رو سر میبری! الان که پیشمون نیست استرست
بیجاست!
نگار
مامان اینا امروز رفتن تفریح و قرار شد من و شیدا و امیرعلی به همراه دوستای امیرعلی به کوهنوردی بریم.
میگفت میخوان برف بازی کنن. وقتی فهمیدم ساسان هم قراره بیاد قبول نکردم برم؛ اما بعد از کلی اصرار،
بالاخره راضی شدم ولی همچنان دل توی دلم نیست! سمت کمدم رفتم. چی بپوشم؟ اون دیگه نگاهم نمیکنه،
چرا بخوام جلوش خوشگل بشم؟ من طوری جلوش حقیر شدم که حتی روم نمیشه باهاش رو در رو شم. پالتوی
سورمهای رنگی با شلوار مشکی با شال و کلاه مشکیام رو هم پوشیدم. پوتین مشکی هم پام کردم.
راه افتادیم. دل توی دلم نبود! شیدا دستم رو گرفت و گفت: آروم باش دختر! مگه عشق گناهه؟ هر کسی که
عاشقه باید از حس و حالش بگه تا پیش دلش شرمنده نشه! دیگه بقیهش با خداست! ساسان فهمید و تو پیش
خودت شرمنده نیستی. هر طور شده ما ازت حمایت میکنیم. نمیذاریم بهت حرفی بزنه.
- شیدا چند روز گذشته، اگه میخواست چیزی بشه تو این مدت میشد؛ ولی هیچی به هیچی.|
- تو فقط داری چیزی که فکر میکنی رو میگی. در حالی که شاید امروز همه چی مشخص شه.
نفس عمیقی کشیدم. وقتی رسیدیم به اطرافم نگاه کردم. همه جا پر از برف بود. سفیدی برف مثل توری بود که
کوههای خشک و خسته کننده رو به عروسی زمستان در آورده بود. این عروسی چهقدر دلنشین بود، در حالی که
من مثل یه عزادار به اینجا اومدم! پاهام رو روی برف گذاشتم. سرمای اونجا مثل شلاقی بودن که به پوست
صورتم میخوردن. به دوستهای امیرعلی سلام کردیم و همه راه افتادیم. ساسان هنوز نیومده بود که با صدای
امیرعلی از حرکت ایستادم.
- به به! آقا ساسانِ ما!
romangram.com | @romangram_com