#آی_سی_یو_پارت_69
- آره.
- حواست بهش باشه. اون دختره... عسل، بهش نزدیک شد بهم بگو.
- اوه اوه! عجب دردیه این عاشقی!
- کوفت. وقتی هم که خودت عاشق شدی همچین بهت بخندم که گریه کنی!|
- ممنون. من که قصد دارم عاشق تو بشم، البته اگه من رو به عنوان آقا بالا سر قبول کنی!
- برو گمشو! من زن جعفر شم زن تو یکی نمیشم.
و هر دو زدیم زیر خنده. یکم دیگه حرف زدیم و نگار رفت تا استراحت کنه. گوشی رو قطع کردم و بلند شدم تا
برگردم سر کلاس که متوجهی حضور ساسان شدم. لبخندی به چهرهش پاشیدم و گفتم: اینجایی؟ بیا برگردیم.
روبهروم ایستاد و مانع حرکتم شد. با تعجب بهش چشم دوختم. دستی به ریشهای بلند شدهش کشید و گفت:
درست شنیدم؟
با تعجب گفتم: چی رو؟!
- حرفاتون رو.
دستهام رو مشت کردم. پس شنید. ای لعنت به من!
- شوخی بود!
محکم گفت: امیرعلی، مثل یه مرد حرف بزن. برام توضیح بده.
- ای بابا! با شنیدن دو کلمه حرف میخوای چی بگی؟ از کجا مطمئنی؟
ابرویی بالا انداخت و برگشت تا بره. به خودم اومدم. اگه ساسان نفهمه نگار عاشقشه پس قراره کی بفهمه؟
شاید این یه شانس باشه که سر راهم قرار گرفته، پس نباید پسش بزنم. سریع بازوی ساسان رو گرفتم که به
سمتم برگشت. به چشمهاش خیره شدم و گفتم: به عشق اعتقاد داری؟
- خب...
romangram.com | @romangram_com