#آی_سی_یو_پارت_67

- پیتزا؟ نمیخوام.

- به من چه؟ یه جا بزن کنار میخوام پیتزا بگیرم.

با اصرار دو تا پیتزا گرفتم. بعد از ناهار، امیرعلی من رو رسوند خونه و خودش رفت. مامان و بابا بهم تبریک گفتن

و کلی ابراز خوشحالی کردن. اما تاوان لجبازیهام ساعت 3نیمه شب به سرم اومد. با معده درد شدید از خواب

بیدار شدم و یک راست سمت دستشویی رفتم و هر چه که خورده بودم رو بالا آوردم. اصلا حالم خوب نبود و

معدهم به شدت تیر میکشید. مامان با سر و صدام از خواب بیدار شدن و سمتم اومدن.

- نگار؟ حالت خوبه؟

نالیدم: نه، معدهم درد میکنه. فکر میکنم به خاطر پیتزایی که خوردم باشه. امیرعلی چهقدر گفت نخور.

- بالاخره امیرعلی یه جا عاقل بود! بیا بیرون تا بهت قرص بدم بخوری.

صورتم رو شستم و دوباره روی تخت پهن شدم. مامان چند تا قرص بهم داد که آروم شم؛ اما اصلا فایدهای

نداشت. بابا گفت بریم درمانگاه اما من زیر بار نرفتم. بالاخره با درد زیادی که داشتم، خوابیدم.|

صبح با صدای مامان چشم باز کردم. دستی روی موهام کشید و گفت: بیا یه چیزی بخور تا معدهت خالی نباشه،

خوب نیست. اگه تا ظهر بهتر نشدی، بریم دکتر.

از جام بلند شدم و صبحونه خوردم؛ اما همچنان درد داشتم. بالاخره راضی شدم و به درمانگاه رفتم. دکتر گفت

مسموم شدم و واسهم سِرُم نوشت. وقتی سرم تموم شد، به خونه برگشتیم. سعی کردم بخوابم اما صدای زنگ

گوشیم مانع شد. نگاهی به شماره انداختم. امیرعلی بود.

* * *

امیرعلی

بعد از چند تا بوق جواب داد.

سریع گفتم: به به! نگار خانوم ما! میبینم که داری میمیری!


romangram.com | @romangram_com