#آی_سی_یو_پارت_66
امیرعلی اومد و مامان با رودروایسی که باهاش داشت، بالاخره راضی شد و در رو باز کرد.
وقتی امیرعلی رفت، مامان با خشم رو بهم گفت: دو روز دیگه پشت سرت حرف در میارن! مگه این عمهت نیست
دنبال حرفه؟ بشین زندگیت رو بکن! هر روز این پسره رو میبینی! خجالت بکش! فردا بابات چه خاکی توی
سرش بریزه؟
- مامان تو حتی توی خونهی خودمون هم گیر میدی. اینجا که دیگه مردم نیست. پس بیخیال شو.
* * *
یک ماه بعد
یک ماه گذشت. از اون روز دیگه امیرعلی، ساسان و حتی شیدا رو ندیدم. به خاطر اخلاق مامان، سعی کردم جز
سرکار جای خاص دیگهای نرم. امروز قرار بود امیرعلی دنبالم بیاد. بالاخره بعد از چند سال سرکار رفتن، امروز
قرار بود ماشین بخرم. تیپ سادهای زدم و با تکی که امیرعلی به گوشیم زد از مامان خداحافظی کردم و رفتم.
وقتی وارد نمایشگاه ماشین شدیم، با ذوق نگاهم بین ماشینهای گرون قیمت در حال گردش بود، در حالی که
قرار بود یه چیز ساده بگیرم. امیرعلی دستم رو کشید و سمت صاحب نمایشگاه رفتیم. بالاخره بعد از کلی پرس و
جو تصمیم گرفتم پراید سفید رنگی بگیرم. به همین هم راضی بودم! گفتن ماشین رو سه روز دیگه میارن. تشکر
کردیم و از اونجا خارج شدیم.|
- نگار؟ ناهار بیرون بریم؟
- بریم. من دلم پیتزا میخواد.
- برو بچه! کی ناهار پیتزا میخوره؟ دو دست زرشک پلو میگیرم همینجا کوفت کن.
- من فکر کردم آدمی و من رو رستوران میبری.
- هی خانم، شما ماشین خریدی باید من رو مهمون کنی! حرف الکی هم نزن.
- خب باشه، پس من تو رو پیتزا مهمون میکنم.
romangram.com | @romangram_com