#آی_سی_یو_پارت_64

و زیرلب نالید: اصلا حالم خوب نیست!

ناخواسته با این لحن حرف زدنش، اشکهام شروع کردن به باریدن. فهمیدم داره گریه میکنه چون شونههاش

میلرزیدن، اما همچنان سرش پایین بود.|

صداش زدم: ساسان!

باورم نمیشد داره گریه میکنه. لحظهای صبر کردم؛ اما وضع به همین روال میگذشت. بالاخره از جام بلند شدم

و سمتش رفتم. نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم. دوباره صداش زدم که گفت: تو نمیفهمی. نه تو

میفهمی و نه کس دیگهای.

دستی به صورتم کشیدم. من میفهمم؛ ولی تو نمیفهمی که من میفهمم، حتی بیشتر از هر کسی. نتونستم

طاقت بیارم و از خونه خارج شدم. خدایا، خودت بهش صبر بده! با حال زار سوار ماشین شدم و به خونه برگشتم.

وقتی رسیدم، هر چی زنگ میزدم کسی در رو باز نمیکرد. ای بابا! یعنی روز جمعهای کجا رفتن؟

گوشیم رو در آوردم و به مامان زنگ زدم.

- چته؟

- کجایی مامان؟ من پشت درم.

- به من چه که کجایی؟! برو همون قبرستونی که بودی!

- وا! مامان من که گفتم پیش شیدام.

- چرا دروغ میگی دخترهی گور به گور شده؟! چهقدر گفتم با این امیرعلی نگرد! دیدی؟ از راه به درت کرد!

- مگه شیدا غریبهست؟

- نه نیست؛ ولی اینکه دروغ میگی آره. زنگ زدم گفت پیشش نیستی. ببین احمق، برو پیش همون که بودی!

بگو یه خونه واسهت بگیره!

داشتم از شدت حرص منفجر میشدم. شیدای احمق! حتی نتونست یکم بپیچونه!|


romangram.com | @romangram_com