#آی_سی_یو_پارت_63

- چرا دم در ایستادی؟ بیا داخل.

- مرسی، من باید برم فقط اومدم...

- اینطوری که نمیشه. دم در سر پا ایستادی.

از جلوی در کنار رفت و منتظر موند تا وارد شم. با شک و دودلی کفشهام رو در آوردم و وارد شدم. نگاهی به

خونه انداختم. با اینکه روز بود اما اینجا تاریک بود. مخصوصا اینکه پردهها رو هم کشیده بود و هیچ لامپی

روشن نبود.|

توی اون یه ذره روشنایی، به خونه دقیق شدم. همه جا به هم ریخته بود و توی این فصل پاییز، اینجا واقعا سرد

بود. پاهام رو که روی سرامیکهای سرد خونه میذاشتم، با هر قدم لرزش تنم بیشتر میشد!

ساسان لامپ رو روشن کرد و گفت: ببخشید، اینجا یکم بهم ریختهست. وقت نکردم مرتب کنم.

روی مبل نشستم، اون هم روبهروم.

- چرا؟

با تعجب پرسید: چی چرا؟

- چرا اینجا به هم ریختهست؟ مگه توی این مدت چیکار میکردید؟

سوالم رو از عمد پرسیدم. میخواستم بگه، از حالش بگه!

سرش رو بین دو دستش گرفت و گفت: نمیدونم. فقط نشسته بودم. به خودم میاومدم شب شده بود و دوباره

روز!

- خودتون رو نبازید! زندگی دو روزه، ارزش عذاب کشیدن رو نداره! باید قوی بود. کسی قویه که خودش رو با

شرایط وقف بده. هر کسی توی این شرایط خودش رو بازنده میبینه و میخواد به کل کنار بکشه؛ اما شما باید

بلند شید و برای چیزهایی که دارید، تلاش کنید و اونها رو نگه دارید!

موهاش رو توی چنگش فشرد و گفت: توی این وضعیت نمیشه به چیزی فکر کرد!


romangram.com | @romangram_com