#آی_سی_یو_پارت_62
- کیه؟
چهقدر صداش شکسته بود! آروم گفتم: منم... نگار... نگار معتمد.
بدون هیچ حرفی از جانب اون، در با صدای تیکی باز شد. با قدمهای شمرده به طبقهی مورد نظر رفتم. روبهروی
در قرار گرفتم. استرس داشتم. نمیدونستم وقتی این در باز شه چه اتفاقی خواهد افتاد! اصلا واقعا اون من رو
مقصر میدونه؟ چرا؟ من از خدامه که هر چی اتفاق شومه از اون دور شه! بالاخره طاقت نیاوردم و زنگ رو
فشردم.
در باز شد و قامت بلند ساسان روبهروم قرار گرفت. نگاهی بهش انداختم، نگاهی کامل. قد بلند و هیکل و چهرهی
سیماش، همه و همه دنیایی بودن!|
شلوار ورزشی مشکی با لباس مشکی پوشیده بود. موهاش ژولیده و نامرتب بودن و خستگی تو چهرهش بیداد
میکرد. ریشهاش بلند و نامنظم بودم. چهرهش از خودش خستهتر بود. به وضوح میشد فهمید که خستگیش از
کم خوابی نیست. خستگیش از بیهدف خوابیدنه! اینکه ببینی مرد تموم رویاهات داره چه عذابی میکشه، درد
بدی بود!
بالاخره چشم ازش گرفتم و گفتم: سلام. اومدم تا شخصا تسلیت بگم و اینکه نمیخواستم ازم دلخور باشید.
اگه دست من بود با تموم وجود تلاش میکردم تا این اتفاق نیفته، ولی من اصلا توی اون اتاق عمل نقشی
نداشتم فقط کمک دست دکتر برای...برای...
ساسان پرید میون حرفم و گفت: هیس! مگه من حرفی زدم؟
دستهام میلرزیدن. تمام اون حرفها رو پشت سر هم زدم تا مبادا حرفی بزنه که باعث خرد شدنم شه اما،
الان نشون داد که در اوج ناراحتی، یه مرد میتونه چهقدر مرد باشه! میتونه چهقدر عاقل باشه و برای خالی
کردن درد و غمش نخواد بهانه جویی کنه و همه چی رو سر کسی خالی کنه! نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو
مشت کردم.
romangram.com | @romangram_com