#آی_سی_یو_پارت_61

برو حداقل یه تسلیت بگو.

چشم به امیرعلی دوختم و گفتم: چی میگی تو؟ اون قبل از عمل به من گفت مامانم رو به تو میسپارم ولی الان

مامانش رفت. حتما من رو مقصر میدونه!

صدای مامان، جو رو به هم ریخت.

- نگار اونجا بیکار نشستی که چی؟ بلند شو برو از تو کابینت گز بیار، داییت با چایی بخوره.

اوف! من باز پیش امیرعلی نشستم این گیر داد. بلند شدم و رفتم جعبهی گز اصفهان که دوست بابا واسهمون

آورده بود رو آوردم و جلوی مامان گذاشتم.

مامان آروم رو بهم گفت: بیا بتمرگ اینجا بشین!

اهمیتی بهش ندادم و سرجام، پیش امیرعلی، برگشتم. رو بهش گفتم: حالا چیکار کنم؟

- بلند شو برو خونهشون. تا تو آماده شی من آدرس رو واسهت اس ام اس میکنم. برو حداقل یه تسلیت بگو.|

با تردید بهش چشم دوختم. نمیدونستم کارم درسته یا نه، ولی بالاخره لگد زدم به تمام تردیدهام و از جام بلند

شدم. تیپ سرتا پا سیاه زدم و از اتاق خارج شدم. بابا نگاهی بهم انداخت و با تعجب پرسید: چرا لباس بیرون

پوشیدی؟!

دستپاچه جواب دادم: شیدا زنگ زد، حالش خوب نبود. میخوام برم یه سری بهش بزنم. زود میام.

دایی با لبخند گفت: برو دایی جان. خیلی خوبه که همهتون هوای هم رو دارید!

مامان پرید وسط حرف دایی و گفت: کجاش خوبه؟ مهمون داریم بلند شه بره بیرون؟

امیرعلی از اون فاصله گفت: اوه عمه جان، ما که از خودیم! برو نگار جان، بیا این هم سویچ ماشین.

سویچ رو پرت کرد طرفم که توی هوا گرفتمش و چشمکی بهش زدم. سر سری خداحافظی کردم و به سرعت

طرف آدرسی که امیرعلی واسهم فرستاده بود، تازوندم. نگاهی به ساختمون انداختم. خوش به حال این

ساختمون که تو بهش پناه آوردی! با قدمهای لرزون نزدیک شدم. زنگ رو فشردم. صداش توی فضا پیچید.


romangram.com | @romangram_com