#آی_سی_یو_پارت_60
شدم. سخت بود که عذابش رو ببینم. در حالی که خوب درکش میکردم. به اتاق میلاد پناه بردم. نبود و من با
خیال راحت نشستم و دل به گریه سپردم. چرا من با اون حالش داشتم اینقدر عذاب میکشیدم؟ اینا همه یعنی
عشق؟ آره، عشق بود! قطعهای از آهنگی رو توی دلم زمزمه کردم.
تو قلبمی تو قلبمی اینا یعنی عشق
نه میشه بمونم با این حاله تو
نه میشه ازت رد بشم بگذرم
چه تردید خوبی چه حاله بدی
نگاه کن چقدر از تو عاشق ترم
اینا یعنی عشق
(اینا یعنی عشق- بابک جهانبخش)
* * *
امروز دایی اینا اینجا بودن. امیرعلی کنارم نشسته بود. هر دو توی سکوت به سر میبردیم. نگاهم رو به گلهای
فرش دوخته بودم و مدام با خودم زمزمه میکردم: یعنی الان چه حالی داره؟|
بالاخره نتونستم تحمل کنم و حرفم رو به زبون آوردم.
- یعنی الان چه حالی داره؟
امیرعلی نفس عمیقی کشید و گفت: اینکه پرسیدن نداره! یه مدت پیش باباش و حالا مامانش رو از دست داده.
میخوای خوشحال باشه؟
چشمهام رو روی هم فشردم تا اشکهام سرازیر نشن. گرمای دست امیرعلی روی شونهم، من رو به خودم
آورد.
- این حال تو طبیعیه، ولی اینجا نشستن فایده نداره. اگه میخوای بهش نشون بدی که درکش میکنی، بلند شو
romangram.com | @romangram_com