#آی_سی_یو_پارت_59

من به جز اون کسی رو ندارم!

- خیالتون راحت باشه. خدا بزرگه! مطمئنم که خوب میشن.

و وارد اتاق شدم. یکم بعد مادرساسان رو به اتاق عمل فرستادن.

چند ساعتی توی اتاق عمل بودیم. دکترها و من و پرستارهای دیگه تموم تلاشمون رو میکردیم. دکتر دستی به

پیشونیش زد و گفت: فکر نکنم دووم بیاره! داره از دست میره!

خدا میدونه با شنیدن این حرف چه حالی شدم.

با قلبی که از شدت تپش، نفس کشیدن رو برام منع کرده بود گفتم: دکتر خواهش میکنم...هنوز هم امیدی

هست.

دکتر کنار کشید و گفت: من تمام تلاشم رو کردم ولی فایده نداره..دستگاه ها رو قطع کنین.

هاج و واج به این اتفاق شوم خیره شدم... یعنی تموم کرد؟ به همین راحتی؟

خدایا... ساسان! چه حالی پیدا میکنه...باورم نمیشد هر کاری میکردم تا یه راهی پیدا کنم به بن بست

میخوردم.

دستگاهها رو جدا کردن و از اونجایی که گفتن کمی سن مادر ساسان بالا رفته بود، اهدای عضو زیاد فایده نداره.

چشمهام رو بستم و توی همون اتاق، بالای سر جسد نشستم. طاقت نداشتم برم بیرون و با حال خراب ساسان

روبهرو شم.|

میدونستم چه حالی پیدا میکنه. مادرش رو دست منِ احمق سپرده بود! کاش همه چیز برعکس میشد! یه دفعه

صدای فریاد ساسان من رو از جا پروند! عربده میکشید. جوری که تمام ستونهای دیوار اتاق میلرزیدن! انگار

حتی دیوارها هم دلشون واسه اون میسوخت و جز صدای شیون و زاری ساسان، گریهی سکوت که ترس رو

بیشتر میکرد. دستهام میلرزیدن. صدای عذاب کشیدنش من رو عذاب میداد! با هر غم اون، من دیوونه

میشدم! از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم. حتی نیم نگاهی هم بهش ننداختم و به سرعت از کنارش رد


romangram.com | @romangram_com