#آی_سی_یو_پارت_58

یک ماه بعد

امروز قرار بود برم دانشگاهی که امیرعلی توش تدریس میکنه. یک ماه بود ساسان رو ندیده بودم و خواستم به

بهانهی دیدن امیرعلی، ساسان رو ببینم. تاکسی گرفتم و سمت دانشگاه به راه افتادم. سمت اتاق اساتید رفتم|

که همون لحظه در باز شد و امیرعلی از اتاق خارج شد. چهرهش مضطرب به نظر میاومد. جوری که سلام کردن

هم یادم رفت. سریع پرسیدم: چی شده امیرعلی؟ ساسان چیزیش شده؟

- چرا اومدی اینجا؟ داشتم میاومدم بیمارستان.

- مگه چیزی شده؟

- مامان ساسان حالش بد شده. آوردنش بیمارستانی که توش کار میکنی. زود بیا بریم.

و دستم رو کشید. هر دو از دانشگاه خارج شدیم و سمت بیمارستان رفتیم. وقتی رسیدیم اول رفتم پذیرش و

اتاق مادر ساسان رو پرسیدم و سپس سمت اتاق رفتیم. میلاد جلوی در اتاق ایستاده بود و در حال صحبت کردن

با ساسان بود. من و امیرعلی هر دو سلام کردیم. رو به ساسان گفتم: خدا بد نده!

جوابی نداد و ازمون دور شد. رو به میلاد گفتم: میلاد، چی شده؟

- مادرش سکته کرده. حالش اصلا خوب نیست.

- مگه تو بالای سرش نیستی؟

- نه، سکتهی مغزی کرده، نه قلبی.

دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم: وای، خدای من! میشه من بالای سرش برم؟ لطفا!

- نمیدونم. فکر نکنم.

- تو رو خدا! برو با دکترش حرف بزن.|

میلاد لبخندی زد و ازم دور شد. یکم بعد با موافقت دکتر، لباس فرمم رو پوشیدم و همین که خواستم وارد اتاق

شم، ساسان پیشم اومد. با لحنی ملتمسانه رو بهم با عجز گفت: لطفا حواست بهش باشه! دست تو میسپارمش!


romangram.com | @romangram_com