#آی_سی_یو_پارت_57
ساسان نفس عمیقی کشید و گفت: اینکه صمیمی هستید! آدم پیشتون روحیه میگیره!
لبخندی به روش پاشیدم. جو بینمون هر لحظه بیشتر توی سکوت میگذشت و این بیشتر آزارم میداد. بالاخره
سکوت رو شکستم.
- زخمتون خوب شد؟ خدای نکرده قلبتون دیگه درد نگرفت؟
چشمهاش رو روی هم فشرد و گفت: خوبم، خدا رو شکر! راستی این میلاد کیه؟ اسمش آشنا به نظر میاد!
- میلاد سروش. دکترتون.|
ابرویی بالا انداخت و گفت: پس اونم باهاتون دوسته!
- با ما نه آنچنان، اما با شیدا آره دوسته!
سری تکون داد و چیزی نگفت. همون لحظه بچهها هم رسیدن. چهرهی شیدا بشاش بود. رو بهش گفتم: چی
شد؟ آشتی کرد؟
امیرعلی: به زور راضی شد. هر چی میگم شاید دلش نخواد با تو باشه نمیفهمه!
شیدا با حرص گفت: امیرعلی زهرمار! همینجا اونقدر جیغ میزنم تا آبروت بره.
امیرعلی دست هاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت: باشه جیغ جیغو! اگه خوردید، بلند شیم بریم. من میرم
حساب کنم.
ساسان از جاش بلند شد و گفت: این چه حرفیه؟ تو برو تو ماشین، من حساب میکنم.
خلاصه با کل کلهای هر دوشون، بالاخره امیرعلی کنار اومد و ساسان ناهار رو حساب کرد.
ازش تشکر کردیم و دوباره سمت شهر به راه افتادیم.
تا موقع رسیدن، اتفاق خاصی نیفتاد. شیدا خوابید و من هم از کسالت زیاد سرم رو چسبوندم به پنجره و
خوابیدم.
* * *
romangram.com | @romangram_com