#آی_سی_یو_پارت_56
با چشم و ابرو تهدیدم کرد که جلوی ساسان خفه شم! من و امیرعلی هر دو خندیدیم و سوار ماشین شدیم.
ساسان رانندگی میکرد و امیرعلی کنارش نشسته بود و من و شیدا هم عقب. توی جاده بودیم که ساسان گفت:
واسه ناهار کجا بریم؟
امیرعلی: اگه جایی میشناسی، بریم.
- توی این منطقه که جای درستی نیست، ولی خب بریم کبابی چیزی.
موافقت کردیم و همون نزدیکیها، ساسان کنار یه کبابی نگه داشت و همه پیاده شدیم. توی حیاط کوچیکی که
داشت، روی تختی نشستیم و همه چند سیخ کباب کوبیده با دوغ سفارش دادیم. یکم بعد غذاها رسید و توی
سکوت و با صدای ماشینهایی که از جاده میگذشتند، ناهارمون رو خوردیم. واقعا به یقین میتونم بگم خیلی
چسبید! مخصوصا اینکه ساسان روبهروم بود و اونقدر با اشتها غذا میخورد که با دیدن اون، من هم با لذت|
غذام رو میخوردم. امیرعلی هم مثل بز 5سیخ کباب خورد! شیدا قیافهش رو توی هم کرد و رو به امیرعلی گفت:
موندم این همه غذا کجای تو جا میشه؟ همینه که هیچکس باهات دوست نمیشه.
- باشه شیدا خانم. مسخره کن، اگه با میلاد حرف زدم امیرعلی نیستم.
شیدا خودش رو لوس کرد و گفت: فدات شم! خودم زنت میشم. باشه؟ دل زنت رو نشکن، بیا بریم با میلاد حرف
بزن؛ ولی نگو این جوگرفته بودش!
امیرعلی خندید و گفت: باشه همسر جان! بلند شو بریم با شوهرت حرف بزنم.
دلم رو گرفته بودم و به مسخره بازی این دو تا میخندیدم. وقتی رفتن، سرم رو چرخوندم که با نگاه خیرهی
ساسان مواجه شدم.
داشت نگاهم میکرد. با خجالت سرم رو زیر انداختم و خودم رو با لیوان دوغم سرگرم کردم.
- چهقدر خوبه!
با تعجب سرم رو بالا گرفتم و گفتم: چی خوبه؟!
romangram.com | @romangram_com