#آی_سی_یو_پارت_55

نفس عمیقی کشیدم. به خودت بیا دختر! حداقل اینجا خودت رو کنترل کن.

تا زمان رسیدن به روستا سعی کردم نگاهم رو به سمت آینه سوق ندم. وقتی رسیدیم، ساسان ماشین رو کنار

مسجد پارک کرد و من و امیرعلی پیاده شدیم. امیرعلی رفت تا شربت و نهار بگیره. من هم دنبال شیدا رفتم.

صحنهی جالبی بود! همه نشسته بودن و دعا میخوندن و شیدا با موهای رنگ کرده و آرایش، قرآن به دست

گرفته بود. با دیدن من سریع از مامان اینا خداحافظی کرد و سمتم اومد.

مامان با دیدنم اخم کرد و سریع سمت من اومد.

- سلام مامان.

- سلام. اینجا چیکار میکنی؟

- با امیرعلی اومدیم دنبال شیدا.

با اخم رو بهم غرید: بازیت گرفته؟ بیا داخل.

با لودگی گفتم: وای، نه مامان! برمیگردیم. اصلا حوصله ندارم. صبح هم باید سر کار برم.|

زد پشت دستش و آروم گفت: اینقدر با امیرعلی بیرون نرید. پسره! زشته! فردا صد تا حرف پشت سرتون در

میارن.

- وای مامان! باشه، باشه. الان میشه برم؟

روش رو به حالت قهر ازم برگردوند و رفت. خندیدم و از مسجد بیرون زدم. این کلا کارش قهره! یکم که بگذره

خودش آشتی میکنه.

با دیدن شیدا رفتم پیشش و سلام کردم. امیرعلی رو به شیدا گفت: حالا چت بود؟ فاز غم گرفته بودی؟

- این میلاد روی مخم سورتمه میرفت. من هم دعا و روضه تو گوشم بود، جوگیر شدم زدم رو دنده 5بهش

پریدم. حالا قهره!

خندیدم و گفتم: بابا جوگیر! دیدم چهجور سرت تو قرآن بود.


romangram.com | @romangram_com