#آی_سی_یو_پارت_54

صدای خندهی ساسان بلند شد. لبخندم پررنگ شد. چقدر صدای خندهش قشنگه!

ساسان میون خندهش گفت: تو دردت گرفته چرا اون دردش بیاد؟

امیرعلی دستی روی گونهش کشید و گفت: منظورم اینه یکی مثل من لپش رو بکشه با او دندوناش!

با بی حوصلگی گفتم: پاهام درد گرفت، نیم ساعته ایستادم. میخوای چیکار کنی؟

امیرعلی: خب، بپر بالا.

- یعنی چی؟

- یعنی اینکه در را بگشا و سوار شو.

با حرص گفتم: منظورم اینه میخوای با ماشین ایشون بریم؟

- آره، ساسان هم خودش با ما میاد.

چشمهام رو روی هم فشردم. آخه این میخواد من با وجود ساسان توی حال و هوای خودم باشم و اذیت کنم؟

پشت چشمی نازک کردم و بهش خیره شدم که فکر کنم منظورم رو فهمید، چون گفت: تو کاریت نباشه. بپر بالا.

پلاستیک خرید رو توی کیفم گذاشتم و در عقب رو باز کردم و سوار شدم. ماشین به حرکت در اومد و امیرعلی

سمت روستای مورد نظر حرکت کرد. مسیر توی سکوت و با صدای موزیک لایتی که پخش میشد، سپری شد تا

اینکه امیرعلی ماشین رو زد کنار و رو به ساسان گفت: هی پسر! بیا تو رانندگی کن، خسته شدم. هر دو پیاده|

شدن و جاهاشون رو عوض کردن. دوباره ماشین به حرکت در اومد؛ چون ساسان جاش رو با امیرعلی عوض

کرده بود، ایندفعه کاملا توی دید ساسان بودم، مخصوصا اینکه زاویهی آینه جوری تنظیم بود که کاملا صورت

من مشخص بود. سرم رو بالا گرفتم و از توی آینه به چهرهی ساسان خیره شدم. هر لحظه که میگذشت، به

جای اینکه فراموشش کنم، بیشتر وابستهش میشدم و این واسهم سخت بود، مخصوصا اینکه گاهی اوقات

تحمل دلتنگیش هم سخت بود. از با شخصیت بودنش خوشم میاومد. پسر محکم و سنگینی بود. با نگاهش

غافلگیرم کرد. سریع سرم رو به زیر انداختم.


romangram.com | @romangram_com