#آی_سی_یو_پارت_53

نشد که نشد که نشد که نشد که نشد که نشد...|

با اینکه از تعجب شاخ در آورده بودم، اما با رفتارهای روی مخ امیرعلی به خودم اومدم و دوباره با پلاستیک توی

صورتش کوفتم.

- زهر مار!

خندید و گفت: خب بابا، داشتم میگفتم ساسان...نشد که نشد آخر هم عاشق یه لات پلیسی شد.

با اینکه خندهم گرفته بود اما دل رو زدم به دریا و خم شدم تا ساسان رو ببینم و بالاخره دیدمش. نگاهش توی

نگاهم گره خورد. زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حرفی بزنم فقط به چشمهاش خیره بودم.

چشمهایی که مثل دریا گاهی طوفانی و گاهی آروم بودن.

- سلام.

بالاخره خودش به حرف اومد. سریع به خودم اومدم و گفتم: سلام خوب هستید؟

چشمهاش رو روی هم فشرد و گفت: تشکر.

با نیشگونی که امیرعلی از بازوم گرفت بلند شدم.

- پایهای نگار؟

- پایهی چی؟

- پایهی روستا.

گنگ پرسیدم: چی؟! روستا؟ منظورت اینه بریم روستا؟

سرش رو تکون داد که گفتم: لابد بریم ختم! نه، نمیام.|

- نه بابا ختم کجا بود؟ روستای باحالیه، بریم اونجا تا شیدای منگل رو برداریم بیایم. میخواد برگرده. حوصلهش

سر رفته. تو راهم خوش میگذرونیم.

ناخواسته از ذوق، محکم لپش رو کشیدم که زد پشت دستم و گفت: دردت بیاد!


romangram.com | @romangram_com