#آی_سی_یو_پارت_52
ساعت 7صبح بود که از شیفت به خونه برگشتم. هر چی زنگ رو میزدم کسی در رو باز نمیکرد. همون لحظه
جعفر از خونهشون خارج شد. با چهرهی تو هم رفته، نگاهم رو به سمت مخالفش چرخوندم و دوباره دکمهی زنگ
رو فشردم. با اون صدای روی مخش گفت: همه رفتن.|
با تعجب بهش چشم دوختم و گفتم: چی؟!
ناخواسته نگاهی سر تا پا به تیپش انداختم. تی شرت جذب مشکی با شلوار شیش جیب پلیسی پوشیده بود. آخه
این هم تیپه تو میزنی با این هیکل لاغرت؟! صورت باریکی هم داشت و سیبیلی گذاشته بود که آدم رو یاد دوران
قاجاریه میانداخت. با اکراه چشم ازش گرفتم، اما گوشم بهش بود.
- عمهی مادرت فوت کرده؛ برای ختم به روستا رفتن.
- اینها رو به شما گفتن؟
- آره، کلید رو دادن که بهتون بدم.
بدون اینکه نگاهش کنم، کلید رو ازش گرفتم. خواستم در رو باز کنم که همون لحظه با صدای امیرعلی به شدت
به عقب برگشتم!
- به به! ببین چی میبینم!
سوار ماشین بود. انگار ماشین خودش نبود چون درِ کنار راننده، سمت من بود. خواست دهن باز کنه که با چشم و
ابرو التماسش کردم دهنش رو ببنده. میدونستم میخواد از وجود جعفر تیکه بپرونه. رفتم سمتش که آروم رو
بهم گفت: زوج های شاداب و خوشتیپ، سر صبحی تو کوچه با هم قرار گذاشتید؟! نبینم اینا رو! از نبود عمه
سواستفاده میکنی؟
با پلاستیک خریدم که داخلش فقط یه تی شرت بود، محکم توی صورتش کوفتم و گفتم:ببند وامونده رو. تو چرا
به من نگفتی مامان اینا نیستن؟ باید جعفر بیاد بهم بگه؟
خندید و رو به راننده که کنارش بود و دور از دید من بود گفت: میبینی ساسان جون؟ این همه این دختر. عاشق
romangram.com | @romangram_com