#آی_سی_یو_پارت_6

امیرعلی همون طور که میخندید گفت: وقتی اون صحنه رو دیدم نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم، واسه همین از

اون جا بیرون اومدم.

خندیدم و گفتم: اما عجب پسر بیشعوری بود!

شیدا همون طور که میرفت سمت ماشین گفت: به بیشعور گفته زکی!

* * *

ساعت پنج بود.آماده شدم برم بیمارستان. از ساعت شش شیفت شبم واسه مراقبت از اون بیماری که توی

بخش آی سی یو بود، شروع میشد.|

داشتم کفشهام رو میپوشیدم که مامان اومد پیشم.

- نگار، بیا این کیف رو بگیر. داخلش غذا گذاشتم. بخور، تا صبح ضعف میکنی.

- مامان یه چیزی از سلف میگرفتم دیگه.

- لازم نیست. غذاهای اونجا مال آدمهای مریضه. تازه شنیدم که بیمارها مینالن و میگن نمک نداره.

خندیدم و گفتم: باشه مرسی!

- ببین، صبح زود برگرد خونه. نگیری اون جا بخوابی ها! اخراجت میکنن. دیگه کو بیمارستان به این خوبی؟!

- چشم!

- خب دیگه برو.

ازش خداحافظی کردم. سوار تاکسی شدم و سمت بیمارستان رفتم.

وقتی رسیدم، اول رفتم سمت دکتر میلاد سروش تا ازش در مورد وضعیت بیمار بپرسم. شنیدم که تازه به

بیمارستان اومده.

در اتاقش رو زدم.

- بیا داخل.


romangram.com | @romangram_com