#آی_سی_یو_پارت_5

* * *

شیدا: خب دیگه زیاد خوردید. بلند بشید بریم.

امیرعلی حساب کرد. همین که از کنار میز پر از پسری رد شدیم، یکیشون از عمد پاش رو دراز کرد که پای شیدا

به پای اون پسر گیر کرد و با صورت نقش بر زمین شد.

صدای خندهی پسرا بلند شد. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و منتظر انفجار شیدا شدم.

یکی دیگه از پسرا گفت: خانم خوشگله چت شد؟

و دوباره صدای خندهشون بلند شد. همهی کسایی که توی رستوران بودن داشتن به ما نگاه میکردن.

از اون جایی که شیدا جلوی پسرا غرور داشت و الان آبروش رفته بود، بدون اینکه به روی خودش بیاره از جاش

بلند شد و دستی به مانتوش کشید.

رو به پسری که باعث زمین خوردنش شده بود گفت: ممنون از اینکه اون پای درازت رو درازتر کردی.|

پسر ابرویی بالا انداخت و گفت: قابل شما رو نداشت!

شیدا با حرص دندونهاش رو روی هم سایید.

در یه حرکت ناگهانی دست برد و بطری دوغ اون پسر رو روی سرش خالی کرد و در آخر با حرص گفت: پسرهی

احمق! بار آخرت باشه که از این غلطها میکنی.

و با سرعت از اون جا خارج شد. من هم از ترس این فاجعه پشت سرش دویدم.

وقتی از اون جا خارج شدیم، تازه متوجه غیبت امیرعلی شدیم.

- این پسر کجا رفت؟

شیدا: نمیدونم. لابد ترسیده و زده به چاک.

همون لحظه صدای خنده ای اومد که هر دو با ترس، به سمت صدا برگشتیم؛ امیرعلی بود.

شیدا با حرص رو بهش غرید: بیمزه! وقت در رفتن بود؟ مثلا باید غیرتی میشدی!


romangram.com | @romangram_com