#آی_سی_یو_پارت_4
اصلی بدن آسیب دیده.
سری تکون دادم و گفتم: باشه، حتما! میشه برگهی وضعیت بیمار رو بهم بدید تا چک کنم؟
- از دکترشون، آقای سروش بگیرید.
- باشه، ممنون.
با اجازهای گفتم و از اتاق خارج شدم. دیگه کارم سختتر شد.
تا شب درگیر بیمارها بودم که با تک زنگی که امیرعلی به گوشیام زد، آماده و از بیمارستان خارج شدم.
با دیدن خودش و شیدا لبخند روی لبام نشست و به سمتشون رفتم.
- سلام!
امیرعلی: علیک سلام!
شیدا: سلام نگار! یه حالی از من نگیریا! اگر این امیرعلی گور به گور شده نبود که امروز من نبودم.
بلند خندیدم؛ هم از قیافهی این لحظهی امیرعلی و حرفهایی که شیدا بارش کرد.
میون خنده گفتم: باشه، بیاید بریم که حوصلهتون رو ندارم.
سوار ماشین شدیم و امیرعلی راه افتاد.|
امیرعلی: کجا بریم؟
شیدا: میریم جای همیشگی و همون غذای همیشگی رو میخوریم. گفته باشم.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم: اوهوم و دوباره چرت و پرتهای همیشگی ِتو رو گوش میدیم.
قبل از اینکه شیدا حرفی بزنه امیرعلی با شیطنت گفت: میگم هنوز همون دخترهای همیشگی اونجا هستن؟
شیدا تک خندهای کرد و گفت: البته که نه! اما فکر کنم همون پسرهای همیشگی باشن.
خندیدم و گفتم: امیرعلی، لطفا مثل همیشه با سرعت بتازون.
امیرعلی: چشم برو که رفتیم.
romangram.com | @romangram_com