#آی_سی_یو_پارت_3

دستی به شونهاش زدم و گفتم: خودم درستش میکنم. ببین فردا آخرین روزیه که شیفت شب نیستم. پایهای

بریم کیفش رو ببریم؟

چشمکی زد و گفت: نامرده اونی که از دستش بده.

خندیدم و حرفی نزدم.

* * *

- خب، امروز حالتون چطوره؟ شنیدم عصر مرخص میشید.

بیمار، لبخندی زد و گفت: آره، مرخص میشم. مدام خدا رو شکر میکنم که توی این تصادف خانوادهام چیزیشون

نشد. همه چیز ناگهانی بود؛ اما به خیر گذشت.

زیر لب زمزمه کردم: خدا رو شکر!

همون لحظه یکی از پرستارها وارد اتاق شد و گفت: نگار! بخش مدیریت کارت دارن. من اینجا میمونم تو برو.

سری تکون دادم و راهی اتاق مدیریت بیمارستان شدم.

- سلام، با من کاری داشتید؟

آقای حقیقت مدیر بیمارستان، به مبل روبهروش اشاره کرد و گفت: بشین.

نشستم. ناخواسته استرس وجودم رو فرا گرفت.

آقای حقیقت دستهاش رو توی هم قلاب کرد و گفت: دیشب یه بیمار اومد. مثل اینکه بیماری قلبی داشته و

خبر بدی بهش رسوندن که قلبش دچار مشکل شده و آوردنش بیمارستان. بعد از عمل راهی ICUبخش|

مراقبتهای ویژه شد. وضعیتش خیلی خوب نیست. درصد آسیب به مغزش هم زیاده؛ برای همین فرستادیمش

آی سی یو. باید ازش خوب مراقبت بشه. تو مسئول پرستاری از بیمارهایی هستی که واسهت انتخاب شده. هنوز

هم هستی؛ اما پرستاری این بیمار هم به عهدهی تو و خانم سعیدیه. از فردا کار تو برای شیفت شب شروع

میشه. خانوادهاش واسهش اتاق خصوصی گرفتن. این بیمار باید کاملا تحت نظر باشه؛ چون از تمام قسمتهای


romangram.com | @romangram_com