#آی_سی_یو_پارت_2
- خانم ملکی، امشب شیفت نیستم. به جای من کس دیگهای میاد. حواستون باشه.
خانم ملکی سری تکان داد و گفت: باشه. حواسم هست.|
خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم. همون لحظه آمبولانسی از راه رسید و پشت سرش غوغایی شد!
خانوادهی اون بیمار سر و صدای زیادی میکردن.
این چیزها دیگه واسه من عادی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و به راه افتادم. با تاکسی راهی خونه شدم. وقتی
رسیدم، دایی اینا هم خونهمون بودن.
به همه از جمله امیرعلی پسر بزرگ داییم و آنوشا دختر کوچیک داییم، سلام کردم و بعد از تعویض لباسهام،
رفتم و کنار امیرعلی نشستم.
واسهم مثل برادر بود و خیلی هم پسر خون گرمی بود. همین باعث میشد باهاش احساس راحتی کنم.
- چه خبرا؟ میبینم باز هم سینگل تشریف آوردی!
خندید و گفت: نمکدون روت کم. تو که ترشیدی دیگه.
همونطور که سعی میکردم صدای خندهم بلند نشه، رو بهش گفتم: تو حتی عرضهی دوست دختر هم نداری.
چاره نیست که من بیام و دوست دختر تو بشم.
سرش رو تکون داد و گفت: اون وقت ذلیل میشم. راستی خانوم خانوما، خودت چی؟ نه که تو آشت پختهست،
میای به من گیر میدی؟
- من سرم شلوغه. میرم سرکار. تو صبح تا شب علاف و بیکار توی خونه نشستی.
همون لحظه آنوشا اومد پیشم و گفت: نگار، نگار! امروز امیرعلی به مامان گفت من زن میخوام.
با این حرف آنوشا، امیرعلی گارد گرفت که آنوشا فرار کرد.
سرم رو تکون دادم و گفتم: نچ نچ! ببین یه دختر 7ساله باید بیاد تو رو لو بده؟ که زن میخوای هان؟|
- به قول خودت صبح تا شب تو خونه بیکارم. خسته شدم دیگه.
romangram.com | @romangram_com