#آی_سی_یو_پارت_50

دستی توی موهاش کشید و گفت: سلام. امروز امیرعلی ماشینش خراب شد و نتونست دنبالتون بیاد. از من

خواست تا شما رو خونه برسونم.

با تعجب گفتم: از شما خواست؟

و بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم: ممنون، خودم میرم. به آژانس زنگ زدم.

- این چه حرفیه؟ امیرعلی شما رو دست من سپرده. آژانس خودش بیاد میبینه نیستین میره. حالا هم سوار شید

بریم که زیر بارون خیس شدیم.

حجم این همه اتفاق واسهم سنگین بود. ناخواسته بدون هیچ ممانعتی، سوار ماشین شدم؛ اما مغزم اجازه نداد

جلو بشینم، واسه همین رفتم عقب نشستم. دقیقا صندلی پشت ساسان بودم. کف دستام عرق کرده بودن.

گوشهی مانتوم رو توی مشتم فشردم. قلبم مثل یه گنجشک خودش رو توی سینهم میکوبید. حس یه دختر 17|

ساله رو داشتم که تازه عاشق شده. هوای ماشین از بوی عطر تلخ ساسان پر بود. حس خوبی رو به وجودم

تزریق میکرد، مخصوصا اینکه مطمئن بودم خودش هم اینجاست.

زمان توی سکوت سپری شد تا اینکه خودش سکوت رو شکست: آدرس رو یادم رفت از امیرعلی بپرسم.

خونهتون کجاست؟

کمی خم شدم سمت صندلیش و با دستم به روبهرو اشاره کردم و گفتم: اون کوچهست.

سری تکون داد و من هم به عقب تکیه دادم. با توقف ماشین، همونطور که دستم روی دستگیره در بود، گفتم:

ممنون از لطفتون! شرمنده به خاطر من شما هم توی زحمت افتادید!

همونطور که نگاهش به روبهرو بود گفت: خواهش میکنم! خواستم جبرانی کرده باشم.

با تعجب گفتم: جبران؟!

- آره، مدتی که من توی بیمارستان بودم، شما ازم پرستاری کردید.

ناخواسته لبخند کمرنگی روی لبم نشست. اونقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که حتی یادم رفت در این باره حرفی


romangram.com | @romangram_com