#آی_سی_یو_پارت_49

به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: واسه اینکه به تازگی خیلی فضول شدی.

شونهای بالا انداخت و گفت: چه کنم که کارم شده عاشقها رو به هم رسوندن، ولی خودم آس و پاس! ما دیگه

رفتیم. سلام برسون.

برای بدرقه از جام بلند شدم و دنبالش رفتم.

* * *

جلوی در بیمارستان، منتظر امیرعلی ایستاده بودم. چون هوا بارونی بود و سخت بود خودم به خونه برم، گفت

میاد دنبالم. دستام رو توی جیبم فرو بردم. پاییز سردی از راه رسیده بود و من یک ماه بود ساسان رو ندیده

بودم. سعی میکردم با تلقین به خودم اون رو از یاد ببرم، اما نمیشد. بارون شدت گرفت و همین که خواستم به

داخل بیمارستان برگردم، ماشین سمند سفید رنگی جلوی پام ترمز کرد. از ترس قدمی به عقب برداشته و بعد

توی بیمارستان برگشتم.

با کلافگی گوشیم رو درآوردم تا به امیرعلی زنگ بزنم که گوشیش خاموش بود. لعنت بهت! با عصبانیت از

بیمارستان بیرون زدم؛ اما با چیزی که دیدم رمق پاهام پر کشیدن و سستی جای اونها رو گرفت. نفسهام به|

شماره افتاده بود و همین نفسهای پیدرپیام باعث بخار میشد و دیدم رو تار میکرد. دستم رو جلوی دهنم

گذاشتم و بهش چشم دوختم. نمیخواستم نفس بکشم تا بلکه اون بخارها مانع دیدم نشن. خودش بود! صاحب

اون سمند سفید ساسان بود، اما...

اون اینجا چیکار میکرد؟ تا نگاهش به من افتاد، نگاهم رو سریع دزدیم و به منظور اینکه ندیدمش، راهم رو کج

کردم و رفتم؛ اما بین راه با صداش ایستادم.

- خانم معتمد!

قلبم دوباره بیتابی میکرد. بسه دیگه. چرا هر بار با دیدنش باید اینطور شم؟ آروم بگیر دیگه نگار!

برگشتم سمتش و با دیدنش کمی نزدیک شدم و گفتم: سلام.


romangram.com | @romangram_com